پیرزن و میوه فروش


شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نه میشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر ,من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی!
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیلمان است:نجابت -قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی

داستان مرد جوان و استاد


مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای شهرام شکوهی به نام آی دنیا

 آهنگ جدید و فوق العاده زیبای شهرام شکوهی به نام آی دنیا ....

( ترانه سرا عبدالجبار کاکایی ، آهنگ و تنظیم : شهرام شکوهی )

دانلود

آهنگ جدید حمید عسکری به همراهی بنیامین بهادری به نام الهه ناز

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای حمید عسکری به همراهی بنیامین بهادری به نام الهه ناز

دانلود

یک داستان آموزنده


پسری همرا پدرش در کوهستان پیاده روی میکردند که ناگهان پسر به زمین میخورد وآسیب میبیند،وناخودآگ

اه فریاد میزند؛
آآآآآآآه...
باتعجب صدای تکرار را از کوهستان میشنود؛ آآآآآآآه
پسر باکنجکاوی فریاد میزند تو کی هستی؟ صدا پاسخ میدهد تو کی هستی؟!
سپس با صدای بلند در کوهستان فریاد میزند؛ ستایشت میکنم...
صدا پاسخ میدهد؛ستایشت میکنم.. بخاطر پاسخ عصبانی میشود و فریاد میزند ؛ترسووو...
جواب را دریافت میکند ترسووو.. به پدرش نگاه میکندو می پرسد چه اتفاقی افتاده؟
پدر خندید و گفت پسرم گوش بده! این بار پدر فریاد میزند؛ تو قهرمانی...
صدا پاسخ میدهد تو قهرمانی..! پسر شگفت زده میشود ولی متوجه موضوع نمیشود،سپس پدر توضیح میدهد مردم به این «پژواک» میگویند، اما این همان زندگیست..!
زندگی همان چیزی را که انجام میدهی یا میگویی به تو برمیگرداند.
زندگی ما حقیقتا بازتابی از اعمال ماست.
اگر در دنیا عشق بیشتری را میخواهی،عشق بیشتری را در قلبت بیافرین.
اگر به دنبال قابلیت بیشتری در گروه هستی،قابلیتت را بهبود ببخش.
این رابطه شامل همه چیز و همه جنبه های زندگی میشود،زندگی هرچیزی را که به آن داده ای به تو خواهد داد.
زندگی تو یک اتفاق نیست ؛ انعکاسی از وجود توست.....