خواهر روحانی در کلاس مدرسه....


خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان

 ایستاده بود. 

او در

 حالی

 که

 یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: 

به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین

 مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید،

 لکن

 بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.

یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر،

 ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین

 مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.

بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت:

 می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.

خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.

خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود،

 در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید:

 آیا واقعا اعتقاد داری که

 عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟

پسربچه جواب داد: البته نه،

 هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله

 شوخی بردار نیست!



به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف 

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.



در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک

 از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.


زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی

 رسد.


دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این

 قشنگی داشته باشد .

هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :

پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟

زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی

 است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.

سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .

پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها

 ضعیف بود .

به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛

چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه

 رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.

زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!

پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که

 اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.

پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.

در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟

پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم.

سخنران معروف...

سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند،

 یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 دست همه حاضرین بالا رفت

.سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم

 کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب،

 اسکناس را مچاله کرد و پرسید: 

چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.این بار مرد،

 اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین

 کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، 

حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟

 و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت:


 دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم،

 از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.و ادامه داد:

 در زندگی واقعی هم همین طور است، 

ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم،

 خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم

 که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست 

و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است 

هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز

 هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستی

افسانه قلعه قدیمی‌

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان 

، قلعه ای قدیمی‌ و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است.

اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد

 این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و

 افتخارشان

 است


افسانه حاکی از آن است که در قرن 15 ،

 لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره

 می‌کند.

اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان ،

 برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه

 می‌برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به

 زنان و کودکان

 اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی‌ مذاکره ، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی 

و بر اساس قول شرف

 ، موافقت

 می‌کند

که هر یک از زنان در بند ،

 گران بها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به

 تنهایی

 قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست

 که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌ که

 هر یک از زنان

 شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود