یکی‌ از شرکت‌های هواپیمایی برای

ببخشید دوستای مهربونم که دیر به دیر
آپ میکنم گرفتارم این روزا...
.
.
.
.
یکی‌ از شرکت‌های هواپیمایی برای بازاریابی

 و فروش بلیطهای پرواز‌های مختلفش

 تسهیلات خاصی‌ را برای مدیرانی که همسرانشان

 را همراه خودشان به سفر‌های هوائی

 آن شرکت می‌بردند در نظر می‌گیرد و علاوه بر آن

۵۰% تخفیف روی بلیط آنان ارائه می‌کند

 بعد از مدتی‌ که می‌بینند این طرح با استقبال

 خیلی‌ زیادی مواجه شده و اکثر مدیران

 همسرانشان را در پرواز‌ها همراه خودشان می‌برند

 با فرستادن نامه‌ای به همسران این افراد

 نظرشان رو در مورد سفر‌ها جویا می‌شوند و پاسخی 

که از تمام این زنها دریافت می‌کنند همین دو کلمه بود: «کدوم سفر؟!»

تکه ای از یک ملودی آشنا

تکه ای از یه ملودی آشنای دیگه
امیدوارم خشتون بیاد




 بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :


- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :


- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :


- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :


- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .


انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :


- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .


پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :


- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند


 و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی


 را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی


 و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار


 می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.


گفتند:...


آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید


گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است 


بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر


 نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه


 شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت 


دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به


کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

بچه های خیابونی

پیاده روی خیلی دوست دارم

معمولا  هر بار میرم شام هم  بیرون میخورم

یادمه اونشب پول زیادی نداشتم بیرون از ساندویچی 

نشستم و هنوز شروع به خوردن نکرده بودم که یه پسر بچه 

اومد سمتم و ازم پول خواست منم بهش گفتم پول ندارم اونم گفت

خوب یه تیکه از ساندویچتو بهم بده  تکه کردم بهش دادم  و اونم گرفت 

و شرو کرد به رقصیدن!!!!

و با یه رقص عجیبی ازم دور شد نگاه من

 که خیلی کنجکاو شده بود دنبالش کرد

کم کم  صدای یه آهنگ خارجی خفن که

 از یه گوشی پخش میشد به گوشم رسید

جمعی از بچه های خیابونی رو دیدم که

 با هم میرقصیدن و به طرز عجیبی با یه

قوطی پر از نوشابه فوتبال بازی میکردن

بچه های بی سرپرست.....

اونا شبا کجا میخوابن؟

یا مثلا اونایی که صبح خیلی گاه شاید ببینیشون

با یه گونی سه برابر خودشون

از رفتارشون معلوم بود که همو میشناختن

و با خودم گفتم این رفتار مال اونا نیست.....

خیلی جای مخوفی رو تو ذهنم مثال زدم

یه مدل دیگه هم توی آشغال دونی های بزرگ دیدم

مردمی که خانوادگی  برای پیدا کردن چیزای بدرد بخور که بشه فروخت

اونجا بودن خونه هاشونو دیدم  با تابوک و ناخاله و پارچه های خیلی بلند

مثل پرچم... درست کردن

صحنه های غم انگیزیه...فقری که با بی توجهی منجر به فساد میشه

بچه هایی که از سنین نوجوانی خلاف میکنن...زندان میرن...

اعدام میشن...و بار سنگین این گناه به دوش کیه؟؟

من واقعا میترسم  اون دنیا نکنه ازم  شکایت کنن...