چند داستان

کتانى از مادرش اجازه گرفت تا به مکّه برود، وقتى به بادیه رسید


 احتیاج به غسل پیدا کرد، با خود گفت


 شاید رعایت شرایط نکرده ام و خداوند


 مرا نپذیرفته است! برگشت و وقتى


 به خانه رسید، مشاهده کرد که مادرش


 پشت در به انتظار نشسته است


 گفت: اى مادر، شما به من اجازه داده بودید


 مادر گفت: بلى امّا خانه را بى تو نمى توانستم


 دید، از زمانى که تو رفته اى اینجا نشسته ام 


و نیت کرده بودم که تا باز آیى برنخیزم. کتانى تا مرگِ


 مادر نزد او ماند و پس از مرگ مادر به مکّه رفت و مجاور شد




روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت


 از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست 


که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!





 شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.


شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید


 بوسیله‏ ی حیوانات دیگر دریده شود.


به گزارش آکاایران: از دور مواظبش بود


پس چشم از آهو بر نداشت تا یک بار که از دور او 


را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد


فوری از جا پرید و جلو آمد


دید ماده شیری است


چقدر زیبا بود  گردنی مانند مخمل 


سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت


با خود گفت: حتما گرسنه است


همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد


 و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد

جالب...

به موجب قانونی جدید در کره شمالی


آغاز ساعت کاری ادارات به پنج صبح تغیر کرده است




به طور کلی وبر اساس طب سنتی قلب


میوه های قرمز رنگ را دوست دارد




اگر شما برای شنا کردن به کره ماه بروید


قادر خواهید بود بر روی آب راه بروید


و همچنین مانند یک دلفین از آب بیرون بپرید




یک کارمند شرکت کوکا کولا برای نوشیدن 


نوشابه پپسی در هنگام کار میتواند اخراج شود




افرادی که بیش از حد میخوابند


نسبت به دیگران بیشتر در معرض 


ابتلا به افسردگی هستند




روزی روزگاری...

روباهی مست کرده بود و توی جنگل فریاد می کشید


 که شکم پاره می کنیم! فیل شکار می کنیم!


 ببر و پلنگ تکه تکه می کنیم و... در همین حال


 شیری از دور پیدا شد و با غرش به سمت روباه آمد


 روباه که زبانش بند آمده بود گفت


 البته ناگفته نماند که بعضی وقت ها غلط زیادی هم می کنیم






یکی از خلفای عباسی به مردم می گفت 


 خدا را شکر کنید ،بعد از آنکه من  خلیفه شما شدم 


بیماری طاعون ریشه کن شد . شخصی از میان مردم گفت


خدا مهربانتر از آن است که دو بلای خانمانسوز را همزمان  برمردم نازل کند






روزی بهلول سر شخصی را مشغول به تراشیدن شد


در حین کار دستش لرزید و سر آن شخص زخم برداشت 


 آن مرد شروع به داد و فریاد کردن که سر مرا بریدی 


بهلول گفت : خفه شو ! سربریده که حرف نمی زند 

یک شکارچی...

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت


 پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند


 بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن


 کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی


 سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی


 پند اول را در دستان تو می‌دهم اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی


 که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم پند سوم 


را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت


پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن


مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست


 گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی


 که از دست دادی حسرت مخور


پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار


 در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه


 روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند 


و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار


 ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت


 مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند


 مرا نفهمیدی یا کر هستی؟پند دوم این بود که سخن ناممکن 


را باور نکنی. ای ساده لوح! همة وزن من سه درم بیشتر نیست،


چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟


 مرد به خود آمد و گفت ای پرندة دانا پندهای


 تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو


پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم

.....

سازش ویلن 

خیلیم گل 

نمیدونم یهویی رو وبش چی نوشت

www.familedooooooor.blogfa.com

وبلاگ داداش مایکل

این آهنگ مال من نیست از دیتا پروجکت اف ال هست

من رمیکسش کردم

تقدیدم به ...

دانلود