چند داستان کوتاه

مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت

 کودک باز هم گریه کرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد

 کودک خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً

 ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»




 دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های 

ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می رفت

 به جایی رسید که دیگه بالا رفتن از پله ها 

براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن 

بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»




تخته پاک کن گفت:« الآن تو را پاک می کنم.»

 اما تنها کاری که کرد این بود که همان

 چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.
نظرات 5 + ارسال نظر
sana دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:25 ب.ظ http://www.mohandes-sana.blogfa.com

اخریه عالی بود

مرسی

چترخدا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:46 ق.ظ http://www.faghadkhoda67.blogfa.com

همشوون لااایک داشتن

مرسی

اریانا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:10 ب.ظ http://aryana79.blogfa.com

ماهِ من گوشه ی لبخندِ شماست

که جهانم برهاند ، ز غم و تاریکی

ماهِ من امنِ من و آرَمِ تو

که نه در غربتِ شب

و نه درعمق دلِ تیره ی چاه ،

هیچ کس جز من و تو با ما نیست

دختر شیطون شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:06 ب.ظ http://shaytoooooon.blogfa.com

سلام عیدت مبارک:)

سلام
عید شما هم مبارک مرسی

.... سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:02 ب.ظ http://raheobur.blogfa.com

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد