ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن
را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی
سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جیب خود
بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا میاندازم
اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم. بعد سکه
را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا
به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی
فوقالعادهای گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان
شما واقعاً میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه
را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست
من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی
از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم
بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که
در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید
و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از
مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد
پس جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این
را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر
است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد
ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش
دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب
روی گاو پرید و دستش را دراز کرد
تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت
هردو داستان جالب بودن...
مرسی
عالی بودن
مرسی
سلاملکم داداش گلم خوبی؟ ممنون که سر زدی:)
سلااااام مرسی آبجی ممنون وظیفست
زندگی که دادگاه نیست،
تا تو به دنبال
احقاق حق باشی.
زندگی، زندگی است ..
باید گذشت کرد،
تا بتوان از زندگی لذت برد.
گذشت رمز
پیروزی در زندگی است