داستان...

عده ای مسجدی می ساختند


 بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟


گفتند: مسجد می سازیم


گفت: برای چه


پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا


بهلول خواست میزان اخلاص بانیان


 خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه


 سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند 


«مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد


سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای 


در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»


ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند


 که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی


بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم


 فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد


 را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند



پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد

 کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند

 چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر 

ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام

 را با ما صرف کن. بعد من کمک

 می کنم که واگن را راست کنی

پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید

 ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم

کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم

بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب

 باشد ، ولی بابام دوست ندارد

بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت

 حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم

 بابام واقعا عصبانی خواهد شد

همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست

"او زیر واگن است."
نظرات 2 + ارسال نظر
چترخدا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.faghadkhoda67.blogfa.com

در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد بهار آرزوهایت.
یـــلــــدا مـــبــــارک..

مرسی و همچنین

sana شنبه 4 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:34 ب.ظ http://www.mohandes-sana.blogfa.com

ایول بهش


بیچاااااره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد