نجار پیری...

نجار پیری خود را برای بازنشسته


شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز


با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.


پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن

 حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان

 این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او

 را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و

 تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.


سرانجام صاحب کار درحالی که با 


تأسف با این درخواست موافقت 


میکرد، از او خواست تا به عنوان 


آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.


نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت 


درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود


پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف 


میل باطنی او صورت گرفته بود. برای 


همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی 


تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به 


ساختن خانه مشغول شد و به زودی و 


به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد


او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. 

صاحب کار برای دریافت کلید این 

آخرین کار به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به 

نجار بازگرداند و گفت

این خانه هدیه ایست از طرف

 من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.

نخیر


نخیر

اینطوری  اصلا نمیشه

زندگیم شده یا خوردن یا خوابیدن 

وقتاییم که بیکارم میرم سر کار

ینی دیگه اصلا اعصابم خورد شده خیلی

کم میام وب بابا بیخود که نگفتن اینترنت 

اعتیاد آوره ینی از وقتی کم به کم میام 

همش خمارم واسه همینم تصمیم گرفتم 

زود به زود پست بزارم اصلا معنی نمیده 

شدم مثل این وبلاگا هست هر از یکی دو ماه

میان تاتی میکنن میرن

خلاصه اصلا خوشم نمیاد اصلا بحثم این نبود

من راستیتش سریالای  کره ای که از 

تلوزیون پخش میشد نگا میکردم خیلی جذاب

بودن خیلیاشون مخصوصا داستان جومونگو 

بعدشم سرنوشت یک مبارز

این اواخرم رویای فرمانروای بزرگ 

خیلی جذاب بودن کلا  فهمیدم  

اولش کشور بیو   بوده  و چندتا کشور 

دیگه  که جومونگ از اونجا در 

میره میگه این زمینا همه مال بابام بوده 

باید همه رو پس بگیرم میره کشور گوگوریو 

رو تاسیس میکنه خلاصه از این سریال آخری هم

گرفتم که تو اون زمان چندتا کشور بودن 

شیلا،گوگوریو  و  باکچه  که اینا یه طرف 

بودن  و امپراتوری هان یا همون تسانگ هم

یه طرف که این کشورا کلا با تسانگ یا همون 

(فک کنم)چین امروزی در جنگ بودن

ینی چینیا میخواستن همشونو مسکه به بردگی 

بگیرن بابا این چینیا هم آدمای خشنین

باور کنین کلیپش تو آپارات هست 

جونور بدبختو زنده زنده آبپز میکنن سرخشم 

میکنن وقتی دارن میخورنش هنوز طفلک 

دست و پا میزنه...

خلاصه کاری نداریم که بخوام به مردم یه 

کشور توهین کنم ولی الان دقت کنین رو 

هرچی استفاده میکنی زده مید این چین

ینی اگه از اون لحاظ نتونسته قلمرو شو 

گسترش بده از این لحاظ بابا همه جارو گرفته

خلاصه فرمانروای شیلا میاد از همین تسانگ کمک

میگیره باکچه و گوگوریو رو فتح میکنه بعدشم

ارتش تسانگو بیرون میکنه سه قلمرو رو مثلا

متحد میکنه و اینچنین کره به وجود میاد 

البته دقیق نمیدونم کره جنوبی یا کره

شمالی به هر حال گفتم شاید چیز جالبی

باشه خواستم در موردش صحبت کنم


چند چیز عجیب

صدای همهمه در تاوس در میان گروهی از ساکنین


 شهر نیومکزیکو در دهه 90 میلادی مشهور شد


 این عده صدایی با بسامد پایین را گزارش کردند


 این صدا به دلیل نزدیکی به روستای تاوس به این


 نام مشهور شد، در حالی که صدایی مشابه


 در نقاط دیگری در جهان نیز گزارش شده است


 در اوایل دهه 50 میلادی، صداهای مشابهی در


 چندین شهر در انگستان گزارش شده بود


 نتایج تحقیقات منابع این صداها


 را مشخص نکرده است



در عصر روز 22 نوامبر 1987، دو سیگنال تلوزیونی 


از ایستگاه هایی در شیکاگو دزدیده شد


 که با عنوان سیگنال مزاحم ماکس هدروم


 مشهور شد. سارق سیگنال که شبیه شخصیت


 تلوزیونی ماکس هدروم گریم کرده بود، قادر بود


 ایستگاه های تلوزیونی را به مدت 3 ساعت


 تصاحب کند. در اولین تداخل، هیچ صدایی


 شنیده نمی شد، در حالی که در دومین 


تداخل، عباراتی نامفهوم و غیر مرتبط شنیده


 می شد. هیچ شخصی در


 این ارتباط دستگیر نشد



کرم فیلاریایی که به نام کرم لوا لوا نیز 


شناخته می شود انگلی است که توانایی 


زندگی در چشم انسان ها را دارد. این کرم 


دومین علت اصلی نابینایی در سراسر جهان است


  تاکنون 200 میلیون نفر در دنیا دچار این بیماری


 شده اند البته این کرم در مواردی به


 اندام های تحتانی نیز حمله می کند که


 از عوارض آن می توان به درد شدید



 شکم و ورم مفصل ها اشاره کرد



داستان کوتاه...

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری

 در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال

 هم به خیریه کمک نکرده است پس یکی از

 افرادشان را نزد اوفرستادند

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق 

کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد

 بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ 

کمکی به خیریه نکرده‌اید

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد

 من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش


 درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش


 کفاف مخارج سنگین درمانش


 را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه


 نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم


وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید


 که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و


 دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و 


سالهاست که خانه نشین است و


 نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش


 برآید؟زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه 


 نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی 


وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم


 سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و 


چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای


 تأمین هزینه‌های درمانش قرار


دارد؟  زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود


 گفت ببخشید نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید


وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک


 ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید


به خیریه شما کمک کنم


باز هم زود قضاوت کردید





روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان


 مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل 


از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع


 شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند


پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به 


یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها


 کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این 


حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید کارگر بیاورید


چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید


 فششششششااااررر


و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد


مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد


 تشکر کرد و دعایی کرد و رفت


کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار 


دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند


معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره 


با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره


 تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی


 این شایعه را پاک کنیم این است که من


 گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم 

داستان...

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت


قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام 


الاغت سقط شده  و تو را تنها گذارده است


بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد


 آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم



 شکار تربیت کند یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت



 که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است



 اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی



 افتاده و از همان روز اول که آن را روی




 شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است



این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت


 و دستور داد تا پزشکان و مشاوران 


دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند



 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند



 که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش



 خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد 



پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام 



در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور



 داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند



درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست



 که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید 



تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این 



کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟



کشاورز که ترسیده بود گفت سرورم، کار ساده‌ای بود



من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته



 بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد