داستان کوتاه...

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری

 در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال

 هم به خیریه کمک نکرده است پس یکی از

 افرادشان را نزد اوفرستادند

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق 

کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد

 بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ 

کمکی به خیریه نکرده‌اید

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد

 من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش


 درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش


 کفاف مخارج سنگین درمانش


 را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه


 نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم


وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید


 که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و


 دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و 


سالهاست که خانه نشین است و


 نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش


 برآید؟زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه 


 نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی 


وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم


 سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و 


چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای


 تأمین هزینه‌های درمانش قرار


دارد؟  زود قضاوت کردید؟


مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود


 گفت ببخشید نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید


وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک


 ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید


به خیریه شما کمک کنم


باز هم زود قضاوت کردید





روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان


 مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل 


از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع


 شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند


پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به 


یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها


 کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این 


حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید کارگر بیاورید


چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید


 فششششششااااررر


و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد


مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد


 تشکر کرد و دعایی کرد و رفت


کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار 


دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند


معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره 


با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره


 تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی


 این شایعه را پاک کنیم این است که من


 گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم 

نظرات 5 + ارسال نظر
sana سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.mohandes-sana.blogfa.com

جالب بودن

مرسی

دختر شیطون سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 07:15 ب.ظ http://shaytoooooon.blogfa.com

نیازمندیم
که یک نفر باشد
انحصارى
قابلِ انتقال به غیر نباشد
بیاید و
بماند و
بسازد . . .

علی قاضی نظام

دختر شیطون سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 07:16 ب.ظ http://shaytoooooon.blogfa.com

نمی دانم قهوه بود
یا چشمانش قهوه اى!
هر چه بود
یک هفته است بى خوابم!

nazi جمعه 17 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:46 ب.ظ http://golshadi.blogfa.com

فدات داداشیییی

مرسی آبجیییییی

دختر اردیبهشتی شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 06:24 ب.ظ http://khatereh1395.blogfa.com

زیبابود

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد