ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام دوستای عزیز و مهربونم
پیشاپیش
عیدتون مبارک بهارتون سبز و پر از شادی
پیرزنی در یک خانه ی کوچک به تنهائی زندگی می کرد
حیاط خانه ی او پر از درختان میوه و گلهای رنگارنگ بود
او خیلی دوست داشت که عمو نوروز را ببیند
او هر سال چند روز قبل از آمدن بهار حسابی خانه
تکانی می کرد. روز اول بهار صبح زود از
خواب بیدار می شد و حیاط را آب و جارو می کرد.
پیرزن لباس های نو و تمیز می پوشید. او سفره هفت
سین را درایوان خانه پهن می کرد و در سفره
سیب، سنبل، سکه، سنجد، سیر، سرکه و سبزه
می گذاشت. پیرزن در کنار سفره به
انتظار عمو نوروز می نشست
اما مثل هر سال، پیر زن از خستگی زیاد
به خواب می رفت،و وقتی بیدار می شد که عمو
نوروز بعد از خوردن شیرینی واستراحت در
کنار سفره ی هفت سین رفته بود تا آمدن
بهار را به مردم شهر ها و روستاهای دیگر
خبر بدهد. عمو نوروزمثل سال های قبل شاخه گلی
هم روی سفره ی هفت سین پیر زن به یادگار
گذاشته بود. پیر زن برای دیدن
عمونوروزمی بایست یک سال دیگر صبر کند
او که فردى نیک سیرت و سیاه صورت است
حاجی فیروزخوانده مى شود
نظر برخى محققان در مورد انتخاب رنگ
صورت و پوشیدن لباس سرخ، بر این است که
این انتخاب خود نمادى از یک تحول عظیم
طبیعى است. این که بهار شکوفه هاى سرخ
را در میان سیاهى سرما ارمغان مى آورد
الهامى براى طراحى صورت و لباس حاجی فیروز است
صورت سیاه شده وى نمادى از سیاهى سرماى
زمستان است و لبان و لباس هاى سرخش نمادى
از بهار که بر پیکره این سرما مى نشیند و حرکات
و آواز خواندی اش نیز دلیلى بر همین ادعاست
گویا این کار در قدیم به عهده غلامان سیاه بود که به
علت طرز تلفظ ناقص و نامأنوس واژه ها
و طبع شادى طلبشان، مردم
را به خنده و شادى و امید وا مى داشتند.
مردی سالخورده با پسر تحصیل کردهاش روی مبل
خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست
پدر از فرزندش پرسید: این چیه پسر پاسخ داد کلاغ
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه
پسر گفت بابا من که همین الان بهتون گفتم کلاغه
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار
پرسید این چیه عصبانیت در پسرش
موج میزد و با همان حالت گفت کلاغه کلاغ
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند
در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم
۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی
روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من
پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او
جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی
نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری
نسبت به او پیدا میکردم
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق
او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق
نمییافت مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه
دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت
به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند
که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به
عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به
طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید
و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان
او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان
با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به
خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد
همین که پادشاه از آن مکان دور شد
جوان وسایل خود را جمع کرد
و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار
جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت
تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت
و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن
گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو
آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی
جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به
معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم
در بندگی راستین نگذارم تا
پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم
زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری
کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه
جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب
می گه: بابا دیب، دیب
طرف میبینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه
اون میاد می پرسه: چی میخوای عزیزم
می گه: دیب
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه
می گه: بابا دیب دیگه. این
ورش دیب داره، اون ورش دیب داره
رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه
می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف
دارم. شما نمیدونید دیب چیه
رئیس هم هر کاری میکنه، نمی تونه
سر در بیاره و کلافه می شه
یکی از کارمندای داروخونه میاد جلو و می گه: یکی از
بچههای داروخونه مثل همین آقا زبونش
میگیره. فکر کنم بفهمه این
چی میخواد. اما الان شیفتش نیست
رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه
دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی
بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش
میرن اون کارمنده رو میارن. وقتی
می رسه از میپرسه: چی می خوای
می گه: دیب
کارمنده می گه: دیب
آره
کارمند می گه: که این ورش
دیب داره، اون ورش دیب داره
آره
داریم
چطور نفهمیدن تو چی می خوای
کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره
توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره
می ده بهش اونم می ره پی کارش
همه جمع می شن دور اون کارمند
و با کنجکاوی میپرسن: چی میخواست این
کارمنده می گه: دیب
میپرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
می گه: بابا همون که این ورش
دیب داره، اون ورش دیب داره
رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری
فایده نداره. برو یه دونه
دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه
کارمنده می گه: تموم شد
آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند
زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ
پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار
سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد