داستان....

یک پسر برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این 


فروشگاهای بزرگ که همه چیز


 می فروشند در ایالت کالیفرنیا رفت


مدیر فروشگاه به او گفت: «یک روز فرصت داری تا به طور


 آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد 


استخدام تو تصمیم می‌گیریم.در پایان اولین روز کاری


 مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته


 است؟ پسر پاسخ داد: «یک مشتری.»مدیر با تعجب گفت


«تنها یک مشتری؟ بی‌تجربه‌ترین متقاضیان در


 اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند


 حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است


پسر گفت: «134،999/50 دلار


مدیر فریاد کشید134،999/50 دلار؟ مگه چی فروختی


پسر گفت: «اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم


 بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری


 گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه


 بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی


 من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق


 توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان


 چیست و آیا می‌تواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا 


سیویک، من هم یک بلیزر دبلیو دی4 


به او پیشنهاد دادم که او هم خرید


مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود


 که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به


 او قایق و بلیزر فروختی؟


پسر به آرامی گفت: نه، او آمده


 بود یک بسته قرص سردرد


 بخرد که من گفتم بیا برای آخر هفته‌ات 


یک برنامه ماهیگیری ترتیب


 بدهیم، شاید سردردت بهتر شد






 معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی


 داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ


 ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ


ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ


 خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ


معلم گفت:ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ


 ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار


 ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد


 ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد


 ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ


 به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ


 ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد


 ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ 


ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای


 ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد


 ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 


ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند

 

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ


 ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ 


ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ


 ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ


 ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭ


ﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ 


ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند


 ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست 


ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ


 ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ


ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ


می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست 


ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ


 ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ


 ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ


 ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ


 ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ


 ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند





نظرات 5 + ارسال نظر
دنیا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 01:02 ب.ظ http://hessbatobodan17.blogfa.com

زندگی شهد گلی است که زنبور زمان می خوردش
وهرچه از آن می ماند عسل خاطره هاست ......

دختر اردیبهشتی دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 04:17 ب.ظ http://khatereh1395.blogfa.com

سپاس از حضور گرمتان

خواهش میکنم ممنون از توجهتون

دنیا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 06:12 ب.ظ http://hessbatobodan17.blogfa.com

دلتنگ بودن در کنارت

از جام عشقت،سر کشیدن

دلتنگ آغوشت،پر از بغض

جسم پر از عشق مرا،در بر کشیدن

بود و نبودم...هستی من

زیباست حتی انتظار دیدن روی تو را،تآخر کشیدن

لونااااااااااااااااا شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 02:13 ب.ظ http://toybox.blogsky.com

عجب پسر زرنگی بوده!!!اون یارو چ پولدار بوده ک اینهمه چیز یجا اونم یهویی و بیخیال خریده!!!

برای دومیم بگم ککککک....دختر است دیگر...
این مردای پدر امرزیده قدر نمیدونن کککک

بلی دختر است دیگر

ته دیگ ماکارونی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 08:57 ب.ظ http://n7131.blogfa.com

قالب وبت خیلی قشنگه

مرسی نظر لطفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد