داستان....

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی


 بادکنکی بنویسید همه اینکار را انجام دادند


 و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد


 اعلام شد که هر کس بادکنک خود


 را ظرف 5 دقیقه پیدا کند


همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج


 به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست 


بادکنک خود را پیدا کند دوباره اعلام شد


 که این بار هر کس بادکنکی


 که برمیدارد به صاحبش دهد


طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند دوباره


 بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی


 ماست وقتی تنها به دنبال شادی 


خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید


در حالی که شادی ما در شادی دیگران است


 شما شادی را به دیگران هدیه دهید


 و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید




زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر


 هندوستان داشته در راه کودکی


 را دید که به مکتب می‌رفت


از او پرسید : پسر جان چه می‌خوانی


پسرک جواب داد : قرآن


از کجای قرآن


انا فتحنا …


نادر از پاسخ او بسیار خرسند 


شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد


سپس یک سکه زر به پسر داد


 اما پسر از گرفتن آن ابا کرد


نادر گفت : چر ا نمی گیری


گفت : مادرم مرا می‌زند می‌گوید


 تو این پول را دزدیده ای


نادر گفت : به او بگو نادر داده است


پسر گفت : مادرم باور نمی‌کند 


می‌گوید : نادر مردی سخاوتمند است


او اگر به تو پول می‌داد یک


 سکه نمی‌داد زیاد می‌داد


حرف او بر دل نادر نشست 


یک مشت پول زر در دامن او ریخت


از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن 


سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد



نظرات 3 + ارسال نظر
ته دیگ ماکارونی جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 08:45 ب.ظ http://n7131.blogfa.com

منم نمیدونم سنگ بودم یا کوه :( :( :(

sana شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.mohandes-sana.blogfa.com

جالب بود

مرسی

دختر اردیبهشتی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 07:16 ب.ظ http://khatereh1395.blogfa.com

عالیبود لایک

مرسی نظر لطفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد