ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و
به پرتقال های بزرگ و تازه
خیره شد.اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور
از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد
که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد
و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت
پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز
در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند صاحب
دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید
ولی نهایتاً پرتقال ها را گرفت و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود
را جمع می کرد، صفحه اول
یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی
که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای
ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند
قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند
نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی
در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره
در دکه میوه فروشی ظاهر شد
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت
جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون
آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن
دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره
پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
موقعی که داشتند او را می بردند زیر
گوش میوه فروش گفت
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم برو پشتش
را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه
کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس
را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار
خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی
که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم
میگرفتم. نیکدلی تو بود که بر من تاثیر
گذاشت، بگذار جایزه پیدا کردن من
جبران زحمات تو باشد
چقدر جالب بود فکر نمیکردم میوه فروش اونو تحویل پلیس بده
مرسی
بله درسته وقتی حس پست گذاشتن نباشه پست ها هم آشغال از آب در میان
ولی با اینکه حس پست گذاشتن نداری
پستای قشنگی داری بلا
خواهش میکنم نظر لطفته
چقدر می ترسم
تو را نبوسیده
از دنیا بروم ؛
اصلا کجا می توانم بروم ؟
وقتی می دانم
تمبر ها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی روند.....
شعری خواهم سرود بر وزن تو
که تمام مصرع هایش ، هم قافیه باشد با چشمانت ......
زیباترین غروب: غروب عاشقان
زیباترین سنگ: دل یار
زیباترین مایع: اشک
زیباترین ناله: آه
زیباترین دف: قلب تو
زیباترین کلام :دوستت دارم . . .
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
فریدون مشیری
لایک ....
مرسی
مرگ حقه
تنها حقی هست که اگر نگیری هم بهت میدن.....
سلام مرسی
ممنون :)
خواهش میکنم
توی زندگیت مثل مداد سفید باش
نه بدرد کسی بخور نه بها به کسی بده
نه ارزشی داشته باش...
اما | خاص | باش :}
جالب بود و بسیار تاثیرگذار
مرسی نظر لطفته
بزرگی در تولد یک سالگی پسرش نوشت:
پسرم یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی
زین پس همه چیز جهان تکراریست
جز محبت و مهربانی...
.......
انسانیت ملاک پیچیده ای ندارد
همینکه درمیان مردم زندگی کنیم
ولی هیچگاه به کسی
زخم زبان نزنیم
دروغ نگوییم
کلک نزنیم
دلی را نشکنیم
سوء استفاده نکنیم
و حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم......