ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی
مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی
بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم
صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی
نمیکردند مگر یک چیز
یک جعبه کفش در
بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته
بود هرگز آن را باز نکند و
در مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود
و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره
یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد
و پزشکان از او قطع امید کردند
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع
می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد
آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد
که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن
جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا
در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را
باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای
پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد
پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد
پیرزن گفت
هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم
به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در
این است که هیچ وقت مشاجره نکنید
او به من گفت که هر وقت از دست تو
عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت
تمام سعی خود را به کار برد تا
اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک
در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار
در طول تمام این سا های زندگی و عشق از
او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد
سپس به همسرش رو کرد و گفت
عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود
ولی در مورد این همه پول چطور
اینها از کجا آمده
پیرزن در پاسخ گفت
عزیزم این پولی است که از فروش
عروسک ها بدست آورده ام
بلاتکلیف مانده ام
میان آدم ها
آدمند یا بازیگر
و من لابه لای این همه
دوست و آشنا
دچار غربتم،
به چه عاشقی کنم
که عشق
اندوه رنجواره من است
من تلخ تر از عشق به آدمی
چیزی نچشیده ام...
سعدی :
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم
همه دل تنگ اند
_ همه _
حتی من و تو
که به عطر گل سرخی
دل بستیم
همه دل تنگ اند
هر کسی را برگ سپیدی ست
که در ان حرف دل می کارد
_ و مرا نیز _
ولی
چه ملال انگیز است!
قصه رفتن
قصه سوختن
فرو ریختن
همه دل تنگ اند
بین ما پنجره ای نیست
تا پرده بگشائیم به مهر
تا نور را به مهمانی گل ها ببریم
بین ما سر تا سر دیوار است و سکوت
ابدیت پنهان است
در اینجا که منم
ابری نیست
بادی نیست
آسمانش چه تهی ست
از سرود باران
از شوق کبوتر در پرواز
دیرگاهیست علف هرز می روید
در خاطر باغ
و کسی داس به دست
بهر آبادی خاک نمی کوشد
همه دل تنگ اند
_ همه _
حتی من و تو
که به عطر گل سرخی دل بستیم
در باغ بهار ...
((محمد شیرین زاده))
خیلی جالب بود ...
مرسی
خوش است اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید باز دیدن...
ممنون میشم به منم سربزنین
چشم حتما خدمت میرسم
ممنونم که اومدین وبم
وممنونم به خاطر حرفتون
خواهش میکنم وظیفم بوده
این حرفا چیه
انشاالله هر چه سریعتر مشکلتون حل بشه