در روزگاران قدیم....

در روزگاران قدیم  سرداری بود مهربان و با انصاف


 او به دانشمندان و بزرگان، احترام خاصی


 میگذاشت و همیشه از حرفهایشان


 استفاده میکرد. روزی به عارفی گفت


 یه جمله ایی به من بگو که در غم و شادی


 مرا تسکین دهد. نه از غمها ناراحت 


شوم و نه از شادیها  مغرور


عارف، دو تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت


 و گفت این را در جیب چپت بگذار و این یکی را 


در جیب راستت. هنگام ناراحتی و شکست


 چپت را ببین و موقع شادی و پیروزی، راستت را


چندی بعد ، سردار ، در یکی از جنگها


شکست خورد. به لشکرش نگاهی انداخت 


و آهی کشید. به یاد حرف عارف افتاد


 آن برگه را باز کرد و خواند این نیز ، بگذرد


با خواندن نوشته روحیه گرفت و آرام شد 


و سپاه را جمع کرد و سر و سامانی داد


 و از پشت به دشمن حمله


 کرد و اینبار ، پیروز شد


در حالیکه خوشحال بود ، باز به یاد


 عارف افتاد. برگه دوم را باز کرد 


و خواند در آن نوشته شده بود 


 این نیز ، بگذرد

نظرات 1 + ارسال نظر
حریم دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1396 ساعت 09:04 ب.ظ http:///harimeasemani.blogsky.com

سلام عرض ادب
حکایت زیبایی بود ممنون .کاش خرش ختم به خیر بشه

سلام مرسی
نظر لطفتونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد