می گویند...

می گویند پسری به پدرش گفت


 که می خواهد ازدواج کند و دختری


 زیبا را دیده است پدرش گفت


 کجاست تا برایت خواستگاری کنم


 وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد 


و گفت این دختر به درد تو نمی خورد 


باید با فردی که تجربه این 


دنیا را دارد زندگی کند


پدر و پسر با هم دعوا کردن

 و به پلیس شکایت کردن پلیس گفت

 دختر را بیاورید تا از او بپرسم وقتی 

پلیس او را دید از زیباییش 

شگفت زده شد و گفت 

این دختر باید با شخص 

عالی مقام ازدواج کند و 

هر سه تای آنها پیش وزیر رفتند

 وزیر گفت کسی با این ازدواج نمی کند

 مگر وزرا بلاخره دعوایشان به امیر رسید

 امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم

 امیر هم وقتی او را دید گفت 

این دختر فقط باید با امرا 

عروسی کند همگی با هم دعوا کردند

بلاخره دختر گفت من راه حلی

 دارم من می دوم و شما 

پشت سر من بدوید هر کس مرا گرفت 

من قسمت او خواهم بود

 و با او ازدواج خواهم کرد

 پس جوان و پیر و پلیس

 و وزیر و امیر پشت او دویدند

 ولی هر پنج تای آنها در چاله ی

 عمیقی افتادند. دختر به آنها گفت

 حالا مرا شناختید من دنیا هستم

 که همه دنبالم می دوند تا 

به من برسند ولی از دینشان می گذرند

 تا سرانجام در قبر بیفتند

 و کسی پیروز نمی شود



نظرات 2 + ارسال نظر
سعید شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 02:01 ق.ظ http://anti-efsha.blogsky.com

تمثیل جالبی بود. اقسوس که همیشه طمعهای ما، مانع می شود که بفهمیم که حبّ دنیا عاقبتی ندارد.

مرسی

حریم شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 06:42 ب.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

سلام
خیلی جالب وآموزنده بود عروس هزار چهره ی دنیا همه رو فریب داده خدا به همه رحم کنه تا دچار وسوسه های دنیایی نشن .
الهی امین یا رب العالمین

سلام
لطف دارین مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد