روزی گوساله ای...

روزی گوساله ای باید از جنگل بکری


 می گذشت تا به چراگاهش برسد


گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ


 و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد


روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت


از همان راه استفاده کرد و از جنگل 


گذشت مدتی بعد،گوساله راهنمای گله


آن راه را باز دید و گله اش را 


وادار کرد از آن جا عبور کنند


مدتی بعد،انسان ها هم از همین راه استفاده کردند


می آمدند و می رفتند،به راست و چپ می پیچیدند


بالا می رفتند و پایین می آمدند،شکوه می کردند


 و آزار می دیدند و حق هم داشتند


اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند


مدتی بعد،آن کوه راه،خیابانی شد


حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین


از پا می افتادند و مجبور بودند راهی 


که می توانستند در سی دقیقه طی کنند


سه ساعته بروند،مجبور بودند


 که همان راهی را بپیمایند


 که گوساله ای گشوده بود


سال ها گذشت و آن خیابان


جاده ی اصلی یک روستا شد


و بعد شد خیابان اصلی یک شهر


همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند


مسیر بسیار بدی بود


در همین حال،جنگل پیر و خردمند 


می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند


 مانند کوران،راهی را که قبلا باز شده


طی کنند، و هرگز از خود نپرسند


 که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه

نظرات 1 + ارسال نظر
حریم شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 09:37 ب.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

چه جالب حکایت رفتارهای کورکورانه وبدون فکر ماست
واینکه اگر سنت شکنی کنیم انگار گناه بزرگی انجام داده ایم
خداخودش کمکمون کنه

بله همینطوره
انشاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد