زمانی کزروس...

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت 


چرا از غنیمت های جنگی چیزی را 


برای خود بر نمی داری و همه را به 


سربازانت می بخشی کوروش گفت


 اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم


 الان دارایی من چقدر بود 


 گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت


 کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت


 برو به مردم بگو کوروش برای امری به


 مقداری پول و طلا نیاز دارد


 سرباز در بین مردم جار زد


 و سخن کوروش را به گوششان رسانید


 مردم هرچه در توان داشتند برای


 کوروش فرستادند وقتی که مالهای گرد آوری


 شده را حساب کردند  از آنچه کزروس انتظار


 داشت بسیار بیشتر بود کوروش رو به


 کزروس کرد و گفت 


ثروت من اینجاست




پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد


 و پشت میزی نشست  پیشخدمت یک لیوان


 آب برایش آورد پسر بچه پرسید


 یک بستنی میوه‌ای چند است


 پیشخدمت پاسخ داد  ۵۰ سنت


 پسربچه دستش را در جیبش فرو برد


 و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید


 یک بستنی ساده چند است


 در همین حال تعدادی از مشتریان


 در انتظار میز خالی بودند


 پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد ۳۵ سنت 


 پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت


لطفا یک بستنی ساده  پیشخدمت بستنی


 را آورد و به دنبال کار خود رفت


 پسرک نیز پس از خوردن بستنی


 پول را به صندوق پرداخت و رفت


 وقتی پیشخدمت بازگشت


 از آنچه دید حیرت کرد


 آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 


 دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک


 ‌سنتی گذاشته شده بود


 برای انعام پیشخدمت




یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات


 روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه


 می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران 


را مداوا می کرد و آوازه اش


 در همه شهر پیچیده بود


یک روز بیماری به مطب این دکتر آمد


 که از نظر روحی به شدت دچار مشکل بود


 دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت


 در همین خیابانی که مطب من هست


 یک تئاتری موجود هست که یک دلقک


 برنامه های شاد و خیلی جالبی اجرا می کند


 معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند


 و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا


 ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن 


برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه


 کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد


 شما هم لطف کنید به دیدن تئاتر مذکور


 رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده


 کرده تا مشکلات روحی تان حل شود


بیمار در جواب گفت


 آقای دکتر من همان دلقکی 


هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم


نظرات 2 + ارسال نظر
محیا شنبه 9 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 08:03 ق.ظ http://www.oourworld.blogfa.com

افرین ..واقعا افرین به کوروش ..

حریم شنبه 16 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 05:12 ب.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

چه داستانهای ساده وخوبی انتخاب کردین ..عالی بودن

مرسی لطف دارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد