سقراط را پرسیدند...

سقراط را پرسیدند

حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد

گفت آن گاه که نفس خویش را کوچک شمردم



روزی دیوجانس  از اسکندر پرسید

 در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست

 اسکندر جواب داد بر یونان تسلط یابم

 دیوجانس پرسید پس از آنکه

 یونان را فتح کردی چه

 اسکندر پاسخ داد آسیای صغیر را تسخیر کنم

 دیوجانس باز پرسید و پس از آنکه آسیای

 صغیر را هم مسخر گشتی

 اسکندر پاسخ داد دنیا را فتح کنم

 دیوجانس پرسید و بعد از آن

 اسکندر پاسخ داد به استراحت بپردازم

 و از زندگی لذت ببرم دیوجانس گفت

 چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت

 به استراحت نمی پردازی 

و از زندگی ات لذت نمی بری




بزرگی را از نشانه بردباری پرسیدند

 گفت  ترک گِله و پنهان داشتن رنج



گویند که مردی بر زنی عارفه رسید

 و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد

گفت ای زن من خویشتن

 را از دست بدادم در هوای تو
 
زن گفت چرا نه در خواهرم نگری

 که از من با جمال تر است و نیکوتر

گفت کجاست آن خواهر تو تا ببینم

زن گفت برو ای بطّال

 که عاشقی نه کار توست



بشرحافی گفت در بازار بغداد می گذشتم

 یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد

 آنگه او را به حبس بردند

 از پی وی برفتم پرسیدم

 که این زخم از بهر چه بود

گفت از آنکه شیفتۀ عشقم

گفتم  چرا زاری نکردی تا تخفیف کردندی

گفت از آنکه معشوقم به نظاره بود

 به مشاهدة معشوق چنان مستغرق

 بودم که پروای زاریدن نداشتم
 
گفتم و گر دیدارت بر دیدار دوست

 مهین آمدی خود چون بودی

( پس آندم که به دیدار حضرت
 دوست برسی چگونه خواهی بود)

نعره ای بزد و جان نثار این سخن کرد





نظرات 2 + ارسال نظر
حریم چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 11:26 ق.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

به به بسیار زیبا بودند
دستتون درد نکنه
حکایت اول ازهمه بهتر بود (حکمت ونفس)

مرسی

محیا شنبه 30 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.oourworld.blogfa.com

اخ جون پست جدید ..

جالبه ها من داستان دومیه رو یطوری شنیدم باز که جای زن پارسا کوروش کبیر بوده ...

زن پارسا کو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد