ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزی حضرت عیسی از صحرایی میگذشت
در راه، به عبادتگاه عابدی رسید
و با او مشغول سخن گفتن شد
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت
و ناروا مشهور بود، از آن جا میگذشت
وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد
پایش سست شد و از رفتن باز ماند همان جا ایستاد و گفت
خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند
چه کنم خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
چشم عابد که بر جوان افتاد
سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش
وحی فرمود که به این عابد بگو ما دعایت
را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمیکنیم
چه او به دلیل توبه و پشیمانی
اهل بهشت است و تو
به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ
مثه همیشه عاااولییی ..
سلام کوروووش خااان. .. منوکه یادته ..
خیلی وقته نبودم ..شرمنده ولی الان اومدم ..
مرسی از کامنتات ..ترکونده بودیا ...اره بعضی پستا رو قبلا ندیده بودی ...
آپم دوستم
سلااااااام محیا خانم
خواهش میکنم لطف داری این حرفا چیه
دشمنت شرمنده
چشم اومدم
خوش به حال اون جوون خوشا بحالش واقعا که خداوند بخشیدتش وبدا به حال اون عابد که غرور کار دستش داد.
ممنون از مطالب زیبایی که انتخاب میکنین
مرسی