ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
همهی ما میدانیم که گرانش ماه باعث
به وجود آمدن جز و مد در زمین و
گرانش خورشید باعث گردش زمین به
دور آن و ماندن سیارهی ما در مدار خورشید میشود
اما درک ما از این واقعیت چقدر است
گرانش نیروی قدرتمندی است که از مواد ایجاد میشود
و اجسام سنگینتر با گرانش بالاتر اجسام سبکتر
را به سمت خود جذب میکنند
در حالی که دانشمندان تحقیقات زیادی
را روی تأثیرات این نیرو انجام دادهاند
اما هنوز مطمئن نشدهاند که چرا این نیرو وجود دارد
چرا نیرویی که اتمها را درکنار یکدیگر نگه
میدارد متفاوت از جاذبه است
آیا جاذبه یک ذره است
اینها سؤالاتی است که هنوز دانش کنونی
ما از فیزیک توانایی پاسخ گویی به آنها را ندارد
یک کک در زمان پرش ظرف
یک میلی ثانیه به ارتفاع ۸ سانتی متر
می رسد که این میزان ۵۰ برابر سریع
تر از شتاب یک سفینه ی فضایی است
وقتی روی کره ی زمین آروغ می زنید
نیروی گرانش مواد جامد و مایعات غذاهایی
که خورده اید را درون بدن تان نگه می دارد
بنابراین تنها گاز معده از دهان خارج می شود
بدون نیروی گرانش گاز نمی تواند از
مایعات و مواد جامد جدا شود و در
نتیجه ممکن نیست در فضا
بتوانید بدون بالا آوردن آروغ بزنید
رشد بینی و گوش های انسان
تا پایان عمر او ادامه دارد
حتی زمانی که رشد بقیه ی
اعضای بدن او پایان یافته است
فقیری به در خانه بخیلی آمد
گفت شنیده ام که تو قدری
از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای
و من در نهایت فقرم
به من چیزی بده بخیل گفت
من نذر کوران کرده ام فقیر گفت
من هم کور واقعی هستم
زیرا اگر بینا می بودم
از در خانه خداوند به در
خانه کسی مثل تو نمی آمدم
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد
گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال
خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد
حکیمى او را دید و به او گفت اى احمق
بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو
را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال
باطل را از سرت بیرون کن
زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد
ولى تو مى توانى خاموشى
را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد
خلیفه گفت
مرا پندی بده
بهلول پرسید
اگر در بیابانی بیآب
تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی
در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی
هارون الرشید گفت
صد دینار طلا
بهلول پرسید
اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد
هارون الرشید گفت
نصف پادشاهیام را
بهلول گفت
حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی
چه میدهی که آن را علاج کنند
هارون الرشید گفت
نیم دیگر سلطنتم را
بهلول گفت
پس ای خلیفه، این سلطنت
که به آبی و بولی وابسته است
تو را مغرور نسازد که با خلق
خدای به بدی رفتار کنی
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم
فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی
سوال اول: خدا چه میخورد
سوال دوم: خدا چه می پوشد
سوال سوم: خدا چه کار میکند
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست
ناراحت بود غلامی فهمیده و زیرک داشت
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده
اگر جواب ندهم برکنار میشوم
اینکه خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت هر سه را میدانم اما دو
جواب را الان میگویم و سومی را فردا
اما خدا چه میخورد
خدا غم بنده هایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد
خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند
وزیر به دو سوال جواب داد
سلطان گفت درست است ولی بگو
جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی
وزیرگفت این غلام من انسان
فهمیده ایست جوابها را او داد
گفت پس لباس وزارت را دربیاور
و به این غلام بده غلام هم لباس
نوکری را درآورد و به وزیر داد
بعد وزیر به غلام گفت
جواب سوال سوم چه شد
غلام گفت آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود
را محکم به سینهاش چسبانیده بود
و طول خیابان را طی میکرد
به فکرش افتاد این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند
ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید
توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه
از این هدیه ارزشمند مراقبت کند
فکری به ذهنش رسید وارد خانه که شد
هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت
تقدیم به همسر عزیزم
همسرش تا آخر عمر
آن هدیه را مثل تکهای از
بدن خودش مواظبت میکرد
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در
حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار
ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد
جلو رفت و از او پرسید
شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی
جوان با تعجب جواب داد
ماهی دوهزار دلار
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از
کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده
و به جوان داد و به او گفت
این حقوق سه ماه تو
برو و دیگر اینجا پیدایت نشود
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم
که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند
و بیکار به اطراف نگاه کنند
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد
مدیر از کارمند دیگری که در
نزدیکیاش بود پرسید
آن جوان کارمند کدام قسمت بود
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد
او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود
دختری کنجکاو میپرسید:عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفت: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!