عجیب

خود خواری در واقع به عملی گفته می شود

 که یک فرد به معنای واقعی کلمه خودش را بخورد

 با اینکه چنین اصطلاحی شاید غیر ممکن به

 نظر برسد اما نکته عجیب ماجرا اینجاست که 

برخی حیوانات چنین کاری را می کنند


 برای مثال جیرجیرک دم کوتاه که بال های 

خود را می خورد و یا مار موش آمریکای 

جنوبی که گفته می شود تا زمانی

 که بمیرد خود را می خورد




قبل از اینکه عنکبوت بتواند طعمه را بخورد

 باید آن را به یک وعده غذایی مایع تبدیل کند

 عنکبوت آنزیم های گوارشی از معده 

مکنده خود روی قربانی ترشح می کند


 آنزیم بافت بدن طعمه را تجزیه می کند و عنکبوت

 بقایای مایع آن را همراه با آنزیم گوارشی هضم می کند

 این غذا به قسمت میانی مجرای هاضمه عنکبوت

 منتقل می شود، جایی که جذب

 مواد مغذی صورت می گیرد




سنگ هایی که متحرک هستند و از جای خود 

تکان می خورند این حادثه یکی از عجیب ترین 

حوادث جهان و شاید مرموزترین وقایع

 جهان روان بودن سنگ ها  به یک پدیده 

ناشناخته زمین شناسی اشاره دارد که 


در بستر دریاچه خشک ریسترک پلایا 

واقع شده است این دریاچه در شمال غربی

 صحرای معروف دث ولی یا دره مرگ

 و در نزدیکی صحرای نوادا قرار دارد

در این فرآیند سنگ ها،بدون دخالت عوامل

 انسانی و حیوانی به مرور زمان و به آهستگی

 مسافت های نسبتا طولانی را طی کرده

 و رده هایی از خود به جای می گذارند

نیرویی که باعث حرکت این سنگ ها می گردد

   همچنان ناشناخته مانده 

و موضوع تحقیق دانشمندان است


زبونش می گرفته، می ره داروخونه...

 زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری


کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه


 جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره


کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب


می گه: بابا دیب، دیب


طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه


اون میاد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم


 می گه: دیب


رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه


می گه: بابا دیب دیگه. این 


ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره


رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه


می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف 


دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه


رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه 


سر در بیاره و کلافه می شه


یکی از کارمندای داروخونه میاد جلو و می گه: یکی از


 بچه‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش


 می‌گیره. فکر کنم بفهمه این


 چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست


رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه 


دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی


 بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش


میرن اون کارمنده رو میارن. وقتی 


می رسه از  می‌پرسه: چی می خوای


 می گه: دیب


کارمنده می گه: دیب


 آره


کارمند می گه: که این ورش 


دیب داره، اون ورش دیب داره


 آره


داریم


 چطور نفهمیدن تو چی می خوای


 کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره


 توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره


 می ده بهش اونم می ره پی کارش


همه جمع می شن دور اون کارمند


 و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این


کارمنده می گه: دیب


می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟


می گه: بابا همون که این ورش


 دیب داره، اون ورش دیب داره


رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری


 فایده نداره. برو یه دونه 


دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه


کارمنده می گه: تموم شد


 آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت

روزی مردی ایرانی...

روزی مردی  ایرانی که در زندگی خود به پوچی رسیده بود


لذا تصمیم به خود کشی گرفت

بالای صخره ای نوکتیز ایستاد و دور گردن خود طناب بزرگی بست


سمت دیگر طناب را به تخته سنگ بزرگی گره زد


مقداری سم نوشید و لباس خود را به آتش کشید اسلحه ای در دست گرفت و برای اطمینان از مرگ


 خویش در هنگام پریدن از صخره به طرف خود شلیک کرد


تیر مرد به خطا رفت و طناب را پاره کرد مرد به درون آب افتاد و لباسهایش خاموش شد و در اثر شک


 استفراغ کرد و سمی که خورده بود از بدن فرد خارج شد 


ماهیگیری مرد را نجات داد و به بیمارستان رساند اما در بیمارستان

 

به دلیل نبود امکانات کافی جان سپرد

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ:.....

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪن؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ


 ﮐﺮﺩ،ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ.


ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ


 ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ ..


ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ


 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ … ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ!


ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ؛


 ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!!

قورباغه توی کلاس وَرجه وُرجه میکرد....

قورباغه توی کلاس وَرجه وُرجه میکرد. آقای افتخاری گفت : قاسم این قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون !


 قاسم گفت : آقا اجازه ؟ ما از قورباغه میترسیم.


آقای افتخاری گفت : ساسان تو این قورباغه رو بنداز بیرون ! ساسان گفت : آقا اجازه ؟ ما هم میترسیم.


آقای افتخاری گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه ؟


من گفتم : آقا اجازه ؟ ما نمیترسیم !!!


آقای افتخاری گفت : کیف و کتابتو بردار گمشو از کلاس برو بیرون …


گمون کنم محمود منو لو داده باشه و گرنه آقای افتخاری از کجا میدونست که من قورباغه رو 


به کلاس آوردم ؟!