یک داستان زیبا....

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد....


ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت: نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.

مردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد:
چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه!

نظرات 1 + ارسال نظر
baran شنبه 14 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ http://www.zigzag20.blogfa.com

ای جاااااانآخه همه امتحانام پشت همه داداش...اصن یه روزم بینشون فاصله نیس...واسم دعا کن

حالا که انقد قضیه جدیه واست نذرم میکنم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد