اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،
اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش
خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت.
نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند
و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت
غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.
پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند
.
پسر گفت: باید فکری برای پدربزرگ کرد.
به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن
پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام
پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق
میز کوچکی قرار دادند.
در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،
در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان
لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود
حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت
متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش
را می خورد چشمانش پر از اشک است.
اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند
تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام
آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد
جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی
دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: پسرم ،
داری چی میسازی ؟
پسرک هم با ملایمت جواب داد :
یک کاسه چوبی کوچک ،
تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم
وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد
که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد.
آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت
و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
آخییییییییییی
عزیییییزم
آفرین
حقشونه
عالی بود
اییییییییول
مرسی
از تو نوشتن سخت است
از تو که دنیای دخترانه ات،از هیچ رژِ لبی خاطره ندارد
و نگاه سر به زیرت زارِ لباس هایی را میزند
که فقط خودت میدانی
که چقدر از پوشیدنشان خجالت میکشی...!
یاد داستانی ک ارسطو واسه خانم شعله تعریف کرد افتادم...پایتخت 2 رو دیدی شما؟؟؟
آره دیدم ولی داستانه رو یادم نمیاد
خییییییلی قشنگ بود ...
داستان زیبا و آموزنده ای بود ممنون
خواهش میکنم