سلام...

سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه

خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودم

ینی خاطره خاصی نبود اتفاق خاصی هم

رخ نداده بود تا یه مدت پیش که 

چشمتون روز بد نبینه

بعضی وقتا آدم نیازش به چیزی میشه

گذرش میوفته به بازار خیلی از اجناسم 

قیمت فروش ندارن باید آدم یه دوری بزنه

مغازه اول گفت 90 تومن 

مغازه دوم 100'100خورده یه چند

جا رفتم وضعیت مارکا دستم اومد

با اعتماد به نفس رفتم گفت 40 تومن

منه خلم

خوب جنسم سه تیکه بود 

گفتم اینه تنهاش یا همش؟؟

اونم گف نه همش که صد تومن

خلاصه سرتونو درد نیارم یه جا گفت

80دیدم زیر این قیمتم نیست رفتم

بنده خدا دلش برام سوخت بهم داد 

67 و من تمام مدت برگشتم به خونه

این سوال احمقانه رو تو ذهنم مرور 

میکردم که چرا جنسی که قیمتش 40'50

تومنه میدن 100'100و خورده ای تومن

تازه جدا هر کدوم 50'60تومن 

حالا کاری نداریم خودمونیم 

طرف اومد رو استیج دورهمی گفت

من هنرم هنوز کشف نشده

گفتن هنرتون چیه

گفت من هنرم انداختن به ملته

باور کن گفت امیدوارم روزی برسه که 

مردم پی به هنر و نبوغ ما و قشر ما ببرن

حالا این بنده خدا رو کاری ندارم 

کلا یه سری فک میکنن اینکه 

با توجه به شخصیت طرف و موقعیت 

کی یه سری چیزا بگی کی 

یه سری چیزا رو نگی

کی یه سری چیزارم دروغ بگی

این هنره و بدبختی یه سری 

نون میخورن از این راه

ینی حساب کن تحریمارم که بردارن 

اینا که خورده فروشن وای بحال عمده فروشش

و این که باید گرگ باشی تا گلیمتو از آب بکشی

بیرون ینی این که همین که این کار ینی 

همین کار

خوب بابا این که فحشه

این یه فاجعست

یه فاجعه


وقت سحر

سلام دوستای مهربونم

امیدوارم شاد و سرحال سلامت باشین

آهنگی رو اجرا کردم که شعر اون از اشعار زیبای حافظ 

هست امیدوارم خشتون بیاد



دانلود

همسر دوک کاونتری انگلیس...

همسر دوک کاونتری انگلیس

زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم

 شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود

 را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد تا شوهرش 

که مالیات رو کم کند ولی شوهرش از این کار سرباز می‌زد

بالاخره شوهرش یک شرط گذاشت. گفت

اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می‌کنم

گودیوا قبول می‌کند. خبرش در شهر می‌پیچد

 گودیوا سوار بر یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش 

موهای ریخته شده روی سینه‌اش بود در شهر چرخید

 ولی مردم شهر به احترام او، آن روز، هیچکدام از

 خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره‌ها را هم بستند

 در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان

 یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه‌اش 

در کاونتری ساخته شده است



سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت 

و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را

 صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت

تو به من سلام ندادی. برای همین 

حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی

در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره 

پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی

 است. ژنرال با تعجب پرسید اینجا چه خبره

ستوان توضیح داد این نادان به من سلام 

نداد و من هم به عنوان تنبیه به او

 دستور دادم دویست بار سلام دهد

ژنرال با لبخند جواب داد حق با توست

 اما فراموش نکن آقا، با هر بار

 سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی

یک استاد جامعه شناسی...

یک استاد جامعه شناسی به همراه دانشجویانش


 به محله های فقیر نشین بالتیمور رفت تا در مورد


 دویست نوجوان و زندگی فعلی و آینده آنها تحقیقی


 تاریخی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد


 ارزیابی خود را در باره تک تک این نوجوانها


 بنویسند. دانشجویان برای همه


 آنها یک جمله را تکرار کردند


او شانسی برای موفقیت ندارد


بیست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسی


 دیگری به سراغ این تحقیق رفت. او از دانشجویانش


 خواست که دنباله این تحقیق را بگیرند و ببینند بر سر آن 


نوجوانها چه آمده است. به استثای بیست تن


 از آنها که از آن محل اسباب کشی کرده یا


 مرده بودند، از میان 180 نفر باقیمانده 176


 نفر به موفقیتهای غیر عادی دست


 پیدا کرده و وکیل، پزشک و تاجر شده بودند


این جامعه شناس حقیقتاً متحیر شده بود و تصمیم گرفت 


روی این موضوع تحقیق بیشتری انجام دهد


 خوشبختانه توانست همه آن افراد


 را پیدا کند و از تک تک آنها بپرسد


دلیل موفقیت شما چیست


و پاسخ همه یکسان و سرشاراز عشق بود


دلیل موفقیت ما معلم ماست


آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسی 


جستجو کرد و او را که حالا پیرزنی فرسوده


 ولی هنوز هم بسیار هوشمند و زیرک بود پیدا کرد


 تا از او فرمول معجزه گری را که از نوجوانهای


 محلات فقیر نشین، انسانهای 


شایسته و موفق ساخته بود، بپرسد


چشمهای معلم پیر برقی زدند و لبهایش به لبخندی 


عطوفت آمیز از هم گشوده شد. پاسخش


 بسیار ساده بود. او با کمال لطف و تواضع گفت


 من عاشق آن بچه ها بودم





چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود....

 چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود


او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و 


به پرتقال های بزرگ و تازه


 خیره شد.اما بی پول بود


بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور


 از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند


دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد


 که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید


بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد


 و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت


میوه فروش گفت : بخور نوش جانت


  پول نمی خواهم


سه روز بعد آدمکش فراری باز 


در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد


این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند صاحب


 دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت


فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید


 ولی نهایتاً پرتقال ها را گرفت و با شتاب رفت


آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود 


را جمع می کرد، صفحه اول 


یک روزنامه به چشمش خورد


میوه فروش مات و متحیر شد وقتی


 که عکس توی روزنامه را شناخت


عکس همان مردی بود که با لباسهای


 ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت


زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند


 قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند


 نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند


میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت


پلیس ها چند روز متوالی 


در اطراف دکه در کمین بودند


سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره


 در دکه میوه فروشی ظاهر شد


با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود


دکه دار و پلیس ها با کمال دقت 


جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند


او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون


 آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن 


دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره


 پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید


موقعی که داشتند او را می بردند زیر 


گوش میوه فروش گفت


 آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم برو پشتش 


را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه 


کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد


میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد


و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس 


را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار


 خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی


 که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم


 میگرفتم. نیکدلی تو بود که بر من تاثیر


 گذاشت، بگذار جایزه پیدا کردن من 


جبران زحمات تو باشد