ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک استاد جامعه شناسی به همراه دانشجویانش
به محله های فقیر نشین بالتیمور رفت تا در مورد
دویست نوجوان و زندگی فعلی و آینده آنها تحقیقی
تاریخی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد
ارزیابی خود را در باره تک تک این نوجوانها
بنویسند. دانشجویان برای همه
آنها یک جمله را تکرار کردند
او شانسی برای موفقیت ندارد
بیست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسی
دیگری به سراغ این تحقیق رفت. او از دانشجویانش
خواست که دنباله این تحقیق را بگیرند و ببینند بر سر آن
نوجوانها چه آمده است. به استثای بیست تن
از آنها که از آن محل اسباب کشی کرده یا
مرده بودند، از میان 180 نفر باقیمانده 176
نفر به موفقیتهای غیر عادی دست
پیدا کرده و وکیل، پزشک و تاجر شده بودند
این جامعه شناس حقیقتاً متحیر شده بود و تصمیم گرفت
روی این موضوع تحقیق بیشتری انجام دهد
خوشبختانه توانست همه آن افراد
را پیدا کند و از تک تک آنها بپرسد
دلیل موفقیت شما چیست
و پاسخ همه یکسان و سرشاراز عشق بود
دلیل موفقیت ما معلم ماست
آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسی
جستجو کرد و او را که حالا پیرزنی فرسوده
ولی هنوز هم بسیار هوشمند و زیرک بود پیدا کرد
تا از او فرمول معجزه گری را که از نوجوانهای
محلات فقیر نشین، انسانهای
شایسته و موفق ساخته بود، بپرسد
چشمهای معلم پیر برقی زدند و لبهایش به لبخندی
عطوفت آمیز از هم گشوده شد. پاسخش
بسیار ساده بود. او با کمال لطف و تواضع گفت
من عاشق آن بچه ها بودم
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و
به پرتقال های بزرگ و تازه
خیره شد.اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور
از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد
که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد
و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت
پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز
در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند صاحب
دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید
ولی نهایتاً پرتقال ها را گرفت و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود
را جمع می کرد، صفحه اول
یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی
که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای
ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند
قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند
نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی
در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره
در دکه میوه فروشی ظاهر شد
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت
جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون
آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن
دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره
پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
موقعی که داشتند او را می بردند زیر
گوش میوه فروش گفت
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم برو پشتش
را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه
کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس
را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار
خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی
که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم
میگرفتم. نیکدلی تو بود که بر من تاثیر
گذاشت، بگذار جایزه پیدا کردن من
جبران زحمات تو باشد
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت
میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور
دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و
عجیبی رسم میکند.نقشهایی
که مانند گل یاسمن و سوسن است
آن مور گفت: این کار قلم نیست
فاعل اصلی انگشتان هستند
که قلم را به نگارش وا میدارند.
مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست
بلکه بازو است. زیرا انگشت
از نیروی بازو کمک میگیرد.
مورچهها همچنان بحث و گفتگو میکردند
و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد
هر مورچه نظر عالمانهتری میداد
تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید.
او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر
از عالم مادی صورت و ظاهر نیست
این کار عقل است. تن مادی انسان با
آمدن خواب و مرگ بی هوش
و بیخبر میشود. تن لباس است
این نقشها را عقل آن مرد رسم میکند.
مولوی در ادامه داستان میگوید
آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمیدانست
عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است
اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود
رها کند همین عقل زیرک بزرگ
نادانیها و خطاهای دردناکی انجام میدهد.
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی
بادکنکی بنویسید همه اینکار را انجام دادند
و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد
اعلام شد که هر کس بادکنک خود
را ظرف 5 دقیقه پیدا کند
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج
به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست
بادکنک خود را پیدا کند دوباره اعلام شد
که این بار هر کس بادکنکی
که برمیدارد به صاحبش دهد
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند دوباره
بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی
ماست وقتی تنها به دنبال شادی
خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است
شما شادی را به دیگران هدیه دهید
و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر
هندوستان داشته در راه کودکی
را دید که به مکتب میرفت
از او پرسید : پسر جان چه میخوانی
پسرک جواب داد : قرآن
از کجای قرآن
انا فتحنا …
نادر از پاسخ او بسیار خرسند
شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد
اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری
گفت : مادرم مرا میزند میگوید
تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است
پسر گفت : مادرم باور نمیکند
میگوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول میداد یک
سکه نمیداد زیاد میداد
حرف او بر دل نادر نشست
یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن
سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد