ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند
زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ
پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار
سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد
یک بچه سیاهپوست آفریقائی در شعری
بسیار زیبا گفته است....
من وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی
می میرم، هنوزم سیاهم و،تو ای آدم سفید....
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
پیرمرد، صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون
رفت و گوشی را برداشت؛ « بله؟» صدای ناراحت
مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه تون رو
بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته
از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!» نگاهی
به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده ام آقا!
ببخشید! چشم! همین الان...» و در
حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند
گفت: «بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی
بیا تو ببینم!» گوشی را گذاشت. همانجا
نشست، خنده اش را که حبس کرده بود
رها کرد و یک دل سیر خندید. بعد چهار
دست و پا به سمت صندلی راحتی اش
رفت، تفنگ را برداشت و دوباره رفت توی بالکن
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و
خون آلوده را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد
و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید
ماشین بهش زد و فرار کرد
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل
از بستری و عمل پرداخت کنید
پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این
بچه رو هم نمی شناسم
خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب فراهم
می کنم و براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت
این قانون بیمارستانه اول پول بعد عمل
باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش
برده بود و به دیروز می اندیشید
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا
میخواند و سئوال را مطرح می کند
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت
حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید
دانشجوی بی تجربه فورا جواب می دهد
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید
در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می شود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار
تغییر اصطکاک بین چرخ ها و ریل
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم
میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این
مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که
همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می خواند
و طبق معمول سئوال اولی را می پرسد
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت
حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید
این دانشجوی خبره می گوید من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
دانشجو میگه : اصلا ً لخت مادر زاد میشم
پروفسور گوشزد می کند که دو آفریقائی نکره و نانجیب
در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
دانشجو به آرامی می گوید
می دانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان
شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائی های
نکره باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمی کنم