مرد و زن جوانی...

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند


آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم


مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری


زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی


مرد جوان: منو محکم بگیر


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری


 و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه


روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد


 موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این 


سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد


یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت


 مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود


 پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی 


کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای


 آخرین بار دوستت دارم را از زبان او 


بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند






سلام.... 


ببخشید که دیر به دیر پیدام میشه 


یکمی سرم شلوغ شده 


خدا بخواد جبران میکنم



حکایت...

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به


دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار


تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی


وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!


استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من


غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم


تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام


باقی تو دانی!!!»


فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر

 دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود

بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را 

به طویله ببرند و در ردیف چهار پاین به آخور بندند

 شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست

 و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید : ((حالا چطور است))

شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد  راه خروج را

 پیش گرفت. شاه پرسید : کجا میروی ؟ گفت: به طویله


فرمانروایی دیوجانس و اسارت اسکندر

نوشته اند روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند

 دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود

 اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد 

 اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس 

 برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟

آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟

آرى ، بى نیازم .

تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات 

 آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .

اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم

 که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .

آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟

خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام 

 حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را

 به هر سو که بخواهند مى کشند.

برو آن جا که تو را فرمان مى برند

 نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.

داستان اینگونه آغاز میشود که :

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :

همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت  است

 و زندگی به شما تعلق دارد

همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن 
.
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند،

 جوانی که مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت

به دزد پیرترکه تنها شش کلاس سواد داشت گفت

 «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»

دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی،

 اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.

امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»

این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است 

که به رخ کشیده میشود!

پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک 

به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.

اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودمان

 هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم 

 
 
 و به آن 70 میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»

اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !

رییس کل می گوید:

 «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»

اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی

 از انجام وظیفه مهمتر می شود.

روز بعد، تلویزیون اعلام میکند 100 میلیون دلار

 از بانک دزدیده شده است.

دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند.

دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:

«ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد.

اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بشکن  بدست آوردند.

انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»

اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»

رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش 

در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.

اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.

در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟

مرد بیکاری برای آبدارچی گری ...

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد.

 رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.

سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید.

آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.

 مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.

ر ئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد 

و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد.
 نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.
 تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم آن را بفروشد.

 او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد.

 به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک 

و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت!

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد.

 به یک نمایندگی بیمه رفت و سرویسی را انتخاب کرد.

 نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم.

 نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید

 ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوری های توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.

 تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟

مرد گفت: احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.