فقیری به در خانه...

فقیری به در خانه بخیلی آمد


 گفت شنیده ام که تو قدری


 از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای 


و من در نهایت فقرم


 به من چیزی بده بخیل گفت


 من نذر کوران کرده ام فقیر گفت


 من هم کور واقعی هستم


 زیرا اگر بینا می بودم


 از در خانه خداوند به در


 خانه کسی مثل تو نمی آمدم




نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد


 گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال


 خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد


حکیمى او را دید و به او گفت  اى احمق 


 بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو


 را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال


 باطل را از سرت بیرون کن


 زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد


 ولى تو مى توانى خاموشى 


را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى




روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد


خلیفه گفت


مرا پندی بده


بهلول پرسید


اگر در بیابانی بی‌آب 


تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی


در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی


هارون الرشید گفت


صد دینار طلا


بهلول پرسید


اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد


هارون الرشید گفت


نصف پادشاهی‌ام را


بهلول گفت


حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی


چه می‌دهی که آن را علاج کنند


هارون الرشید گفت


نیم دیگر سلطنتم را


بهلول گفت


پس ای خلیفه، این سلطنت


 که به آبی و بولی وابسته است


تو را مغرور نسازد که با خلق


 خدای به بدی رفتار کنی

سلطان به وزیر گفت...

سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم



 فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی



سوال اول: خدا چه میخورد



سوال دوم: خدا چه می پوشد



سوال سوم: خدا چه کار میکند



وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست 



ناراحت بود غلامی فهمیده و زیرک داشت



 وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده



 اگر جواب ندهم برکنار میشوم



 اینکه خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟



غلام گفت هر سه را میدانم اما دو



 جواب را الان میگویم و سومی را فردا



اما خدا چه میخورد



 خدا غم بنده هایش رامیخورد



اینکه چه میپوشد



 خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد



اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم



فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند



 وزیر به دو سوال جواب داد



 سلطان گفت درست است ولی بگو 



جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی



 وزیرگفت این غلام من انسان



 فهمیده ایست جوابها را او داد



 گفت پس لباس وزارت را دربیاور



 و به این غلام بده غلام هم لباس



 نوکری را درآورد و به وزیر داد



بعد وزیر به غلام گفت



 جواب سوال سوم چه شد



 غلام گفت آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند



 خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند