عجب....

یاد دارم در شبی تاریک و سرد

میگذشت از کوچه ما دوره گرد

داد میزد کهنه قالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

گرنداری کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد

عاقبت آهی کشیدبغضش شکست

اول ماهست و نان درسفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا سفره خالی میخری.........

نظرات 2 + ارسال نظر
سنگ صبور چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ق.ظ http://0837tanha.blogsky.com

واقعا..عجب..
خییلی زیبا بود

مرسی

بهرامی دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام
دوسال پیش این شعر رو یکی از دوستام برام ارسال کرد
همون روز حفظش کردم و خیلی دوستش دارم
تا اینکه امروز تو وب شماهم خوندمش
تو انتخاب متن ها خیلی خوش سلیقه هستید اینو جدی میگم
بهتون تبریک میگم آقا کورش

سلام
مرسی امیدوارم راضی باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد