شبی، برف فراوانی آمد و....

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرددو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسیدیکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام برداردپس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کندمتوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.

دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی

پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفتردپای او کاملاً صاف بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد