ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺎﺩﺧﻮﻧﻪ.....

ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺎﺩﺧﻮﻧﻪ
ﺯﻧﺶ ﺩﺩﻭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻴﻜﻨﻪ
ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﻴﻨﻰ ﭼﻪ ﺣﺴﻰ ﺑﻬﺖ ﺩﺳﺖ ﻴﺪﻩ ؟


ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺎﻟﻰ ﻣﻴﺸﻪ ! ...
اونوقت بود که شوهره دیگه زنش رو ندید
.
.
.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪ
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾ ...
....
.
.
ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻭﺭﻡ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺖ
   ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺯﻧﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ
                             
نظرات 8 + ارسال نظر
غریبه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:41 ب.ظ http://heyfeomram.blogsky.com/

سلام وبلاگ زیبایی داری به وبلاک من هم سربزن

سلاممرسی نظر لطفتهمرسی که اومدیچشم حتما خدمت میرسم

baran شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ http://www.zigzag20.blogfa.com

هااااااااااااااااااهااااااااااااااااااااااهااااااااااااااااااااااا چه زود حالش خوب شد...من جای زنش بودم بعد یه ماه شاید میتونس ببینه...اونم در حد سایه

پیفی یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ق.ظ http://30bil2014.blogfa.com

خیلی جالب بود [خنده][خنده][خنده]

مرسی

ملکه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ http://WWW.KOLBEYEMALAKEH.BLOGFA.COM

خنده بود مثلا

حبیب یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ق.ظ http://jaafarnezhad20ivrigh.blogfa.com

سلام
...
[گل][گل][گل]

سلاممرسی

sana یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ق.ظ http://www.neloofareabee.blogfa.com

اایول

الهام یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ http://konkur-yasukand.blogfa.com/

شماره بدم....
خانوووم ...شماره بدم؟؟؟

خانوم خوشکله بروسونمت؟؟؟

خوشکله چند لحظه از وققتو به ما میدی؟؟؟

... اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر

خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلاً اهل این حرفـــــها نبود... این قضیه به

شدت آزارش می داد؛ تا جایی که چند

بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش برگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کُند از وضعیت آن شهر لعنتی!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد... خسته ... انگار

فقط آمده بود گریه کند.

دردش گفتنی نبود!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...

وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی

می گفت انگار؛ خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد.

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی؛ مردم می خوان

زیارت کنن!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از

ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند.

به سرعت از آنجا خارج شد. وارد شــــهر شد.

امــــا... با این که شب بود اما انگار چیزی شده بود.

دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش

نمی کرد؛

احساس امنیت کرد... با خود گفت: مگر میشود اینقدر

زود دعایم مستجاب شده باشد؟ فکر کرد شاید اشتباه

می کند؛ اما اینطور نبود. یک لحظه به خود آمد؛

دید یادش رفته چـــادرامامــزاده راسر جایش بگذارد...

خیلی زیبا بود مرسی

وانیا دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ http://sharmina.blogfa.com/

ایوالله خانم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد