نوشته اند روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند
دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود
اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد
اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس
برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
آرى ، بى نیازم .
تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات
آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم
که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام
حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را
به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند
نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.
سلام
خوبی عاغا کوروش؟؟؟
شبنمم، یادت ک نرفده منو؟؟؟
وبلاگ همیشه یکی هست، ادرسو عنوانمو عوض کردمم ...
سلاااام مرسی ممنون
مگه میشه بانو حرفا میزنینا
چشم
لایک
مرسی
دمش گرم