ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در روزگاران قدیم سرداری بود مهربان و با انصاف
او به دانشمندان و بزرگان، احترام خاصی
میگذاشت و همیشه از حرفهایشان
استفاده میکرد. روزی به عارفی گفت
یه جمله ایی به من بگو که در غم و شادی
مرا تسکین دهد. نه از غمها ناراحت
شوم و نه از شادیها مغرور
عارف، دو تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت
و گفت این را در جیب چپت بگذار و این یکی را
در جیب راستت. هنگام ناراحتی و شکست
چپت را ببین و موقع شادی و پیروزی، راستت را
چندی بعد ، سردار ، در یکی از جنگها
شکست خورد. به لشکرش نگاهی انداخت
و آهی کشید. به یاد حرف عارف افتاد
آن برگه را باز کرد و خواند این نیز ، بگذرد
با خواندن نوشته روحیه گرفت و آرام شد
و سپاه را جمع کرد و سر و سامانی داد
و از پشت به دشمن حمله
کرد و اینبار ، پیروز شد
در حالیکه خوشحال بود ، باز به یاد
عارف افتاد. برگه دوم را باز کرد
و خواند در آن نوشته شده بود
این نیز ، بگذرد
سلام عرض ادب
حکایت زیبایی بود ممنون .کاش خرش ختم به خیر بشه
سلام مرسی
نظر لطفتونه