دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.......

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»



بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید......


بقیه داستان در ادامه مطلب


 

ادامه مطلب ...

روزی مرد خسیسی....

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.


وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند.....



بقیه داستان در ادامه مطلب


  ادامه مطلب ...

چندتا جوک....


الان نیــم ساعت میشه
میخــوام بـرم دستشویـی
ولــی بابام تو هـال کمیــن کــرده ..
که یه نفـر رد بشه بگیــرتش
و تحلیـلشو در مـورد ســوریه بگه


جالبه پسرا به رانندگی خانوما ایراد می گیرن بعد هر روز چندتاشون رو می بینی کنار یه ماشین تصادفی و چپ کرده دارن می زنن تو سر خودشون و می گن وای حالا بابامو چی کار کنم!
نه اینا شماها نیستین، اینا توریستن! 

سه دزد بزدزد رفتن بزدزدی یه دزد بزدزد دو بز دزدید

دو دزد بزدزد یه بز دزدیدن، یه دزد بزدزدبه دو دزد بزدزد گفت من

که یه دزدبزم دوبز دزدیدم اونوقت دو دزدبزدزد یه بزدزدیدین؟!



.

.

.


 بقیه در ادامه مطلب

.

                                                   .

                                              .

                                         .

                                   .

                             .

                       .

                  .

               .

            .

         

        .

      .

    .

 

 .

.

 


  

ادامه مطلب ...

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت ؟

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت ؟

گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟

مشتری : لطفا یک چای !



بقیه داستان در ادامه مطلب


 

  ادامه مطلب ...

داستان رانندگی و آشپزی

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.



ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :



مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش



بریز….




وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش



گردون … زود باش



باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره



بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب



باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش



نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !



دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته



بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …



زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی



برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده



درست کنم؟



شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم



رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.