زبونش می گرفته، می ره داروخونه...

 زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری


کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه


 جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره


کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب


می گه: بابا دیب، دیب


طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه


اون میاد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم


 می گه: دیب


رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه


می گه: بابا دیب دیگه. این 


ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره


رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه


می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف 


دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه


رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه 


سر در بیاره و کلافه می شه


یکی از کارمندای داروخونه میاد جلو و می گه: یکی از


 بچه‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش


 می‌گیره. فکر کنم بفهمه این


 چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست


رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه 


دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی


 بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش


میرن اون کارمنده رو میارن. وقتی 


می رسه از  می‌پرسه: چی می خوای


 می گه: دیب


کارمنده می گه: دیب


 آره


کارمند می گه: که این ورش 


دیب داره، اون ورش دیب داره


 آره


داریم


 چطور نفهمیدن تو چی می خوای


 کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره


 توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره


 می ده بهش اونم می ره پی کارش


همه جمع می شن دور اون کارمند


 و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این


کارمنده می گه: دیب


می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟


می گه: بابا همون که این ورش


 دیب داره، اون ورش دیب داره


رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری


 فایده نداره. برو یه دونه 


دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه


کارمنده می گه: تموم شد


 آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت

این داستان واقعی است و به اواخر...

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد 


در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند


 زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ


 پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار 


سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد


در همان وضعیت اسفبار

 آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) 

رویایی را در سر می پروراندند

هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند

اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز

 نمی تواند آن ها را برای ادامه

 تحصیل به نورنبرگ بفرستد

یک شب پس از مدت زمان درازی 

بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند

با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار 

در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را 

حمایت مالی می کرد تا در آکادمی

 به فراگیری هنر بپردازد

و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در 

چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن 

نقاشی هایش حمایت مالی می کرد

 تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد

آن ها در صبح روز یک شنبه

 در یک کلیسا سکه انداختند

آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به

 معدن های خطرناک جنوب رفت و 

برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد

تا برادرش را که در آکادمی تحصیل

 می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند

نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود


در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی

 از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت

خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت

 او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام

 برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و

 یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی

 از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود

 تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت

آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست تو حالا 

می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت 

را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت

اشک از چشمان او سرازیر شد

سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت نه


از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک

می کرد به انتهای میز و به

 چهره هایی که دوستشان داشت

خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر

 من نمی توانم به نورنبرگ بروم

 دیگر خیلی دیر شده

ببین چهار سال کار در معدن

 چه بر سر دستانم آورده

استخوان انگشتانم چندین بار شکسته

 و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم

به طوری که حتی نمی توانم

 یک لیوان را در دستم نگه دارم

من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم

 نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد

هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر 

قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های

 چوبی او در هر موزه بزرگی در

 سراسر جهان نگهداری میشود

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه

 سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود

دستان پینه بسته برادرش را که به هم

 چسبیده و انگشتان لاغرش 

به سمت آسمان بود، به تصویر کشید

او نقاشی استادانه اش را

 صرفاً دست ها نام گذاری کرد

حکایت...

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت


چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به


 او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را 


پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»


چند روز بعد، ملا دوباره برای


 قرض گرفتن دیگ به سراغ 


همسایه رفت و همسایه خوش خیال این


 بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این


امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود


تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه


 به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را


 گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»


همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید


 چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده


 نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی


 که می‌زاید حتما مردن هم دارد.








دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی 


از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً 


اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت


 «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی


 از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم...»


دوستش گفت: «این دروغ است!»


زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت


 وا، من که هنوز چیزی نگفتم


 چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم


دوستش جواب داد


من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی 


شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس 


اجازه حرف زدن نمی‌دهی

جالب...

یک بچه سیاهپوست آفریقائی در شعری


 بسیار زیبا گفته است....


 من وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم


وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم


وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی


 می میرم، هنوزم سیاهم و،تو ای آدم سفید....


وقتی به دنیا میای، صورتی ای


 وقتی بزرگ میشی، سفیدی


وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی


 وقتی سردت میشه، آبی ای


وقتی می ترسی، زردی


 وقتی مریض میشی، سبزی


و وقتی می میری، خاکستری ای


و تو به من میگی رنگین  پوست؟؟؟





پیرمرد، صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون


 رفت و گوشی را برداشت؛ « بله؟» صدای ناراحت 


مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه تون رو


 بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته


 از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!» نگاهی


 به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده ام آقا! 


ببخشید! چشم! همین الان...» و در


 حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند


 گفت: «بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی


 بیا تو ببینم!» گوشی را گذاشت. همانجا


 نشست، خنده اش را که حبس کرده بود


 رها کرد و یک دل سیر خندید. بعد چهار


 دست و پا به سمت صندلی راحتی اش


 رفت، تفنگ  را برداشت و دوباره رفت توی بالکن

چند چیز عجیب

صدای همهمه در تاوس در میان گروهی از ساکنین


 شهر نیومکزیکو در دهه 90 میلادی مشهور شد


 این عده صدایی با بسامد پایین را گزارش کردند


 این صدا به دلیل نزدیکی به روستای تاوس به این


 نام مشهور شد، در حالی که صدایی مشابه


 در نقاط دیگری در جهان نیز گزارش شده است


 در اوایل دهه 50 میلادی، صداهای مشابهی در


 چندین شهر در انگستان گزارش شده بود


 نتایج تحقیقات منابع این صداها


 را مشخص نکرده است



در عصر روز 22 نوامبر 1987، دو سیگنال تلوزیونی 


از ایستگاه هایی در شیکاگو دزدیده شد


 که با عنوان سیگنال مزاحم ماکس هدروم


 مشهور شد. سارق سیگنال که شبیه شخصیت


 تلوزیونی ماکس هدروم گریم کرده بود، قادر بود


 ایستگاه های تلوزیونی را به مدت 3 ساعت


 تصاحب کند. در اولین تداخل، هیچ صدایی


 شنیده نمی شد، در حالی که در دومین 


تداخل، عباراتی نامفهوم و غیر مرتبط شنیده


 می شد. هیچ شخصی در


 این ارتباط دستگیر نشد



کرم فیلاریایی که به نام کرم لوا لوا نیز 


شناخته می شود انگلی است که توانایی 


زندگی در چشم انسان ها را دارد. این کرم 


دومین علت اصلی نابینایی در سراسر جهان است


  تاکنون 200 میلیون نفر در دنیا دچار این بیماری


 شده اند البته این کرم در مواردی به


 اندام های تحتانی نیز حمله می کند که


 از عوارض آن می توان به درد شدید



 شکم و ورم مفصل ها اشاره کرد