داستان...

 پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و


 خون آلوده را در آغوش داشت


با سرعت وارد بیمارستان شد


و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید


ماشین بهش زد و فرار کرد


پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل


 از بستری و عمل پرداخت کنید


پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این


 بچه رو هم نمی شناسم


خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب فراهم


 می کنم و براتون میارم


پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید


اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت 


این قانون بیمارستانه اول پول بعد عمل


باید پول قبل از عمل پرداخت بشه


صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش


 برده بود و به دیروز می اندیشید



استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا 


میخواند و سئوال را مطرح می کند


شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت


 حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید


دانشجوی بی تجربه فورا  جواب می دهد


من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد


اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند


حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید


در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می شود


و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید 


محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار


تغییر اصطکاک بین چرخ ها و ریل


آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم 


میشود و اگر آری، به چه اندازه؟


حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این 


مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد


همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که 


همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند


پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می خواند


 و طبق معمول سئوال اولی را می پرسد 


شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت 


حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید


این دانشجوی خبره می گوید من کتم را در میارم


پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه


دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم


هوای کوپه مثل حمام زونا داغه


دانشجو میگه : اصلا ً لخت مادر زاد میشم


پروفسور گوشزد می کند که دو آفریقائی نکره و نانجیب 


در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی


دانشجو به آرامی می گوید


می دانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان


شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائی های


 نکره باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمی کنم

غراب جندون و غول بیابونی چیست؟

غراب جندون درباورهای مردم بندرعباس کیست؟


غراب جنّی ( غراب جندون= کشتی جنّ ها ) دریانوردان هرمزگانی 


بر این باور بودند که کشتی جنّ ها را دیده اند و به آن معتقد هستند


 آنها می گویند این کشتی بر روی دریاهای بزرگ دیده می شود آنقدر بزرگ 


است که به قول خودشان انگار از عرشه تا عقب کشتی یا به عبارت 


دیگر از دم تا سینه ی کشتی را چراغانی کرده اند. این کشتی با سرعت 


غیرطبیعی حرکت می کند. صیادان مینابی عقیده دارند این کشتی


 وهمی با چنان سرعتی به سمت تو می آید که گویی می خواهد قایق تو را 


غرق کند ولی هرگز به قایق تو نمی رسد، فقط این وهم و خیال را ایجاد می کند


 تا قایق سواران را بترساند و آنها خود را به دریا بیفکنند. اگر کسی بخواهد 


به سمت آن برود، با وجودی که تصور می کند در چند متری قرار دارد اما هرقدر


 هم که سرعت داشته باشد و کیلومترها در دریا راه بپیمایند، باز هم به


 آن نمی رسند و این کشتی در یک لحظه غیب می شود. در کتاب شناخت


 اساطیر ایران نوشته ی جان راسل آمده است: « غراب جندون کشتی 


اجنّه است که در تاریکی شب با چراغ روشن بر خشکی حرکت می کند.



غول بیابونی


غول بیابانی: در باور عامیانه موجودی از جنس اجنه در بیابان‌ها و


 یا مکان‌های خلوت و متروکه وجود دارد که به آن غلیه بابانو (غول بیابانی) 


می‌گویند. این موجود گاهی مزاحمت‌هایی برای افراد ساده لوح بوجود می‌آورد


 می‌گویند غول بیابانی برای فریب انسان‌ها خود را به شکل‌های گوسفند


 بز و یا حیوانات دیگر درمی‌آورد و از این طریق افراد خوش باور را به دنبال


 خود می‌کشاند و او را گمراه و اغفال می‌نماید. غول بیابانی از فریب دادن


 انسانها لذت می‌برد و آزار و خطر جدی برای انسان‌ها ایجاد نمی‌کند، بعضی 


از معمرین از قول دیگران نقل می‌کنند که غول بیابانی را بصورت کره خری


 در یک شب مهتابی و یا دم صبح دیده‌اند که خود را نشان میداده بعداً یکباره 


ناپدید می‌شده است. در بین مردم ضرب‌المثلی نیز رایج بوده که می‌گفتند


 «آدم جون جونه دچار غولیه بابانو می‌شه» یعنی آدم وسواس فریب غول


 بیابانی را می‌خورد و کنایه از کسی است که به خاطر حساسیت و وسواس


 بیش از حد در مورد موضوعی سرانجام نمی‌تواند


 تصمیم درستی بگیرد و دچار گمراهی می‌گردد.

مرد و زن جوانی...

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند


آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم


مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری


زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی


مرد جوان: منو محکم بگیر


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری


 و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه


روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد


 موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این 


سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد


یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت


 مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود


 پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی 


کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای


 آخرین بار دوستت دارم را از زبان او 


بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند






سلام.... 


ببخشید که دیر به دیر پیدام میشه 


یکمی سرم شلوغ شده 


خدا بخواد جبران میکنم



حکایت...

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به


دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار


تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی


وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!


استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من


غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم


تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام


باقی تو دانی!!!»


فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر

 دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود

بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را 

به طویله ببرند و در ردیف چهار پاین به آخور بندند

 شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست

 و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید : ((حالا چطور است))

شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد  راه خروج را

 پیش گرفت. شاه پرسید : کجا میروی ؟ گفت: به طویله


فرمانروایی دیوجانس و اسارت اسکندر

نوشته اند روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند

 دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود

 اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد 

 اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس 

 برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟

آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟

آرى ، بى نیازم .

تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات 

 آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .

اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم

 که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .

آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟

خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام 

 حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را

 به هر سو که بخواهند مى کشند.

برو آن جا که تو را فرمان مى برند

 نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.