داستان خرگوش.....

خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه


می گه: اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم


 بعد می رن تا می رسن به گرگه می بینن داره حشیش می کشه.


خرگوش می گه: آقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم. گرگم پا می شه


می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه.


خرگوش می گه آقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم.


 شیره می پره می خورتش.


گرگ و روباه می گن چرا خوردیش این که حرف بدی نزد!؟


 شیره می گه نه بابا این فلان فلان شده هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه

کسانی را که کار میکنند نخورید!!!

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند .

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: " شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.نیشخند

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند .
آنها به خوبی کار می کردند و نتیجه کارشان نیز رضایتبخش بود.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: " می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده استکسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟

آدمخوارها به یکدیگر نگاهی کرده و اظهار بی اطلاعی کردند."

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت ، بزرگ آدمخوارها از بقیه پرسید:

کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟ ها ؟! کدومتون ؟؟ "

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.

بزرگ آدمخوارها گفت: " ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!

از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید.!!!

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی.....

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی ؛ اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به


 دیوار میزنه و زیر لب میگه : لیلا … لیلا … لیلا …


مرد میپرسه : این آدم چشه ؟


میگن : یه دختری رو میخواسته به اسم لیلا که بهش ندادن ، اینم به این روز افتاده !


مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن و مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر


 بستنش و در حالیکه


 سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه با خشم فریاد میزنه : لیلا … لیلا … لیلا …


بازدید کننده با تعجب میپرسه : این یکی دیگه چشه ؟


میگن : اون دختری رو که به اون یکی نداده بودن ، دادن به این !!!

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.....

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب ‌ام ‌و آخرین مدلی

 را دیده و پسندیده بود. وجه را

 پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون

 آمد.



قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.

وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.

کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد

و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای

سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی

 و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز

 فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس.

 سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت.

دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی

 او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز

 به اوج فلک رسانده است.

 مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.


لختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید

یا به رخ پلیس بکشد. بر سرعتش افزود.

به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220

 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد

 و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه می‌شود که در این سن و سال

با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد."

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد...


افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

"ده دقیقه دیگر وقت

خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم

برای تعطیلات چند روزی به مرخصی


بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم 

و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی

و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر

 کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده

داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت:

"می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد.

 وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمی‌گردونی!"


افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!"

 و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.