روزى پیرمردى....

روزى پیرمردى به ۳ پسر خود ۱ چوب داد و گفت :بشکنید، شکستند.


۳ چوب داد، شکستند.


۱۰ چوب داد، شکستند.


دسته بیل داد، شکستند.


تیر آهن ۱۸ داد شکستند.


پیرمرد گفت :اه جون من مسخره بازى در نیارید میخوام نصیحتتون کنم...!!!

ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ.....

ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺯ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﯽ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﯿﮕﻪ ﮐﺘﺎﺑﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍی؟!
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ! ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ، ﻟ
ﺒﺎﺳﯽ ، دمپایی ای ، پیژامه ای ﭼﯿﺰﯼ؛

ﺍﮔﻪ ﻣﻮﻧﻩ ... ﺍﻭﻧﻮ ﻟﺪﻓﻦ 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند....

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می‌کوبه سرش.


مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟


زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "جنى"

 نوشته شده بود ...


مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "جنی" بود.


زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه.


سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.


وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟


زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.

ناخدای پیرهن قرمز

ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ


یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ


ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ،


ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ  ﺩﺍﺩ


ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧ


ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ


ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ


ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ


ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ


یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ۱۰ ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ


ﻫﻤﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ


ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت....

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب دا
د: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."