-
مردی سالخورده با...
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1395 23:02
مردی سالخورده با پسر تحصیل کردهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست پدر از فرزندش پرسید: این چیه پسر پاسخ داد کلاغ پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه پسر گفت بابا من که همین الان بهتون گفتم کلاغه بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید این چیه عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان...
-
زبونش می گرفته، می ره داروخونه...
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1395 00:07
زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب می گه: بابا دیب، دیب طرف میبینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه اون میاد می پرسه: چی میخوای عزیزم می گه:...
-
این داستان واقعی است و به اواخر...
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1395 23:40
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد در همان وضعیت اسفبار آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می...
-
حکایت...
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1395 20:53
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.» چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش...
-
روزی زن ملا نصرالدین....
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1395 21:25
روزی زن ملا نصرالدین آش درست کرده بود. موقعی که یک قاشق از آش را خورد. دهانش به شدت سوخت اما به رویش نیاورد تا که ملا نصرالدین هم بخورد و دهان او هم بسوزد. حلقه ای اشک از شدت سوزش بر چشمان زن ملانصرالدین افتاد ملا پرسید چه شده؟ گفت یاد مادر خدا بیامرزم افتادم. ملا نیز یک قاشق از آش را خورد و دهان او نیز سوخت و حلقه...
-
مصاحبه کننده :
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1395 20:54
مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟ متقاضی : 499 عدد ! مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید. متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !! مصاحبه...
-
جالب...
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1395 20:47
یک بچه سیاهپوست آفریقائی در شعری بسیار زیبا گفته است.... من وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم و،تو ای آدم سفید.... وقتی به دنیا میای، صورتی ای وقتی بزرگ میشی، سفیدی وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی وقتی سردت میشه،...
-
نجار پیری...
چهارشنبه 29 دیماه سال 1395 22:09
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش...
-
نخیر
یکشنبه 26 دیماه سال 1395 22:11
نخیر اینطوری اصلا نمیشه زندگیم شده یا خوردن یا خوابیدن وقتاییم که بیکارم میرم سر کار ینی دیگه اصلا اعصابم خورد شده خیلی کم میام وب بابا بیخود که نگفتن اینترنت اعتیاد آوره ینی از وقتی کم به کم میام همش خمارم واسه همینم تصمیم گرفتم زود به زود پست بزارم اصلا معنی نمیده شدم مثل این وبلاگا هست هر از یکی دو ماه میان تاتی...
-
چند چیز عجیب
شنبه 18 دیماه سال 1395 23:05
صدای همهمه در تاوس در میان گروهی از ساکنین شهر نیومکزیکو در دهه 90 میلادی مشهور شد این عده صدایی با بسامد پایین را گزارش کردند این صدا به دلیل نزدیکی به روستای تاوس به این نام مشهور شد، در حالی که صدایی مشابه در نقاط دیگری در جهان نیز گزارش شده است در اوایل دهه 50 میلادی، صداهای مشابهی در چندین شهر در انگستان گزارش...
-
داستان کوتاه...
دوشنبه 13 دیماه سال 1395 07:19
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید نمیخواهید در...
-
داستان...
یکشنبه 5 دیماه سال 1395 18:17
بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذارده است بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد...
-
داستان...
یکشنبه 28 آذرماه سال 1395 16:52
عده ای مسجدی می ساختند بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم گفت: برای چه پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد سازندگان مسجد روز بعد آمدند و...
-
دکلمه شعر آرزو
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1395 21:55
سلام دوستای مهربونم شعر زیبای آرزو از فروغ فرخزاد رو دکلمه کردم البته این کار رو قبلا هم در وب گذاشته بودم که گفتم شاید خشتون بیاد دانلود
-
دارک وب چیست؟
دوشنبه 15 آذرماه سال 1395 18:05
وب تاریک (Dark web) به شبکهای گفته میشود که در دسترس عموم قرار نمیگیرد و بیشتر برای مقاصد غیرقانونی مورد استفاده قرار میگیرد و همهٔ فعالیتهای آن غیرقابل ردیابی و شناسایی است در این شبکه اطلاعات جامعی نهفته شده که افراد ناشناس آنها را مدیریت میکنند، هکرها، تروریستها و افراد سودجو غالباً این دسته از افراد را...
-
ماجرای ال چوپاکابرا و کنت دراکولا
سهشنبه 9 آذرماه سال 1395 10:03
ال چوپاکابرا ( مکنده خون بز ) بیشتر در کشورهای آمریکای لاتین دیده شده است و احتمالا موجودی سنگین وزن با جثهای کوچکتر از خرس میباشد که یک ردیف فلس شبیه دایناسورها از پشت گردن تا محل درآمــدن دم روی بـدن خود دارد. این نام لاتین به این دلیل بر روی آن گذاشته شده که به گفته شاهدها این موجود حیوانات به ویژه بز را میکشد...
-
داستان...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1395 08:37
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم خواهش...
-
کمال الملک ...
شنبه 22 آبانماه سال 1395 08:32
کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای شنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت. یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند،...
-
سلام...
شنبه 15 آبانماه سال 1395 23:10
سلام دوستای مهربونم امیدوارم حالتون خوب باشه و امیدورام منو بخاطر غیبت هام ببخشید آخه همش بیرونم و گوشیمم با اینکه تری جیه اما بروزرش صفحات وب رو باز نمیکنه یا چرا نگم شبا هم که خونم همش کلاش رویال بازی میکنم ینی این دیگه آخرشه باور کن از وقتی این اومده طفلک اون یکی کلاشه اصلا پیشرفت نکرده بیخیال بگذریم ولی خودمونیم...
-
غراب جندون و غول بیابونی چیست؟
شنبه 8 آبانماه سال 1395 22:28
غراب جندون درباورهای مردم بندرعباس کیست؟ غراب جنّی ( غراب جندون= کشتی جنّ ها ) دریانوردان هرمزگانی بر این باور بودند که کشتی جنّ ها را دیده اند و به آن معتقد هستند آنها می گویند این کشتی بر روی دریاهای بزرگ دیده می شود آنقدر بزرگ است که به قول خودشان انگار از عرشه تا عقب کشتی یا به عبارت دیگر از دم تا سینه ی کشتی را...
-
....
جمعه 30 مهرماه سال 1395 09:14
گالیله به اشتباه مخترع تلسکوپ نامیده شده است. نتایج مطالعات تاریخدانان نشان می دهد مخترع اولین تلسکوپ یک عینک ساز هلندی به نام "یوهانس لیپرشی" بوده است. درعین حال گالیله نخستین فردی می باشد که از ابزار تلسکوپ برای مطالعات نجومی و دانش فضا استفاده نموده است. سحابی خرچنگ بواسطه یک انفجار ابرنواختری در سال 1054...
-
مومیایی که هرچند وقت چشمانش باز می شود
جمعه 23 مهرماه سال 1395 12:58
100 سال پیش پدری که دختر کوچکش را خیلی دوست داشت وقتی دخترش در اثر بیماری جانش را از دست داد,پدر بدن او را مومیایی کرد تا دخترش همیشه زنده بماند. روزالی لومباردو در سال ۱۹۲۰ فوت میکند و جسدش به سرعت مومیایی میشود. جسد او در حال حاضر در دخمه پالرمو در ایتالیا به نمایش گذاشته شده است.موضوعی که در مورد این مومیایی که...
-
جالب...
دوشنبه 19 مهرماه سال 1395 15:30
وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش....ش.... شما آرام می شود به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند، در ضمن این یکی ازدلایلی است که چرا صدای امواج دریا آرامبخش است در ویکتوریای استرالیا اگر وسط روز یکشنبه در خیابان شلوارک صورتی بپوشید قانون با شما برخوردمیکند در رومانی در سال...
-
گروهی از دانشمندان
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1395 08:19
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند. پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را کتک میزدند مدتی بعد هیچ میمونی علیرغم...
-
حکایت
جمعه 9 مهرماه سال 1395 07:40
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود کوزه برداشتم و به جوی رفتم که...
-
طنز نوشته
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1395 21:32
خواب خواب میاره پول پول میاره ولی ایده آل ترین حالت این بود که خواب پول بیاره هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر...
-
دلنواخته
شنبه 20 شهریورماه سال 1395 11:38
سلام دوستای مهربونم امیدوارم خوب و سرحال سرزنده باشین دلنواخته کوتاهی رو آماده کردم که امیدوارم خشتون بیاد دانلود
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1395 09:28
پسرکی از مادرش پرسید: مامان چرا گریه می کنی ؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت نمیدانم عزیزم، نمیدانم پسرک نزد پدرش رفت و گفت: بابا چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد ؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید این بود: همه زنها گریه میکنند، بی هیچ دلیلی پسرک متعجب شد ولی هنوزاز اینکه زنها خیلی راحت به گریه می...
-
مرد و زن جوانی...
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1395 08:55
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی مرد جوان: منو محکم بگیر زن جوان: خوب...
-
حکایت...
شنبه 30 مردادماه سال 1395 13:40
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا میاندازم اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب...